عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

کار در باغ به همراه مادر

هفته ­ای که گذشت را اختصاص به کار در باغ داده بودم ، باغ خلوت بود و مناسب برای کار ، برگهای پاییزی را که پای درختان و توی جویها و حاشیه ­ها ریخته بود سر و سامان دادم تا مانع آبیاری نباشد . فریزها را که در حالِ گُسترش بودند تا پنجه بر همه جا بیندازند ، از ریشه درآوردم تا فراگیرتر نشوند ، چوبهای خشکِ بُریده شده را شکستم و دسته کردم ، آنها را با طناب یا چادرشب بستم و با یک نیسان به خانه آوردیم برای تنور و پُختِ نان ، مادرم هم در این کارها همراهی می ­کرد . وقتی فریزها را می ­کولیدم او ریشه­ ها را جمع می ­کرد . وقتی چوبها را می ­بُریدم او چوله ­ها را دسته می ­کرد . وقتی برگها را جمع می ­کردم او سر کیسه را می ­گرفت . وقتی چوبها را توی ماشین ریختم او روی سکّو را جارو کرد ، وقتی چوبها را داخل حیاط بُردم او دربِ حیاط را جارو کرد . مادرم خوشحال شده بود که هم باغ تمییز شده و هم هیزم تنورش جور شده است . 

فوبیای تلفن

چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می ­کردم من از ایشان تکدّر خاطر داشتم که چرا به تلفن جواب نمی­ دهد گفت : باور می ­کنی من « فوبیای تلفن » دارم ؟! چون سخنرانی آقای مصطفی ملکیان شروع شد صحبتمان ادامه نیافت ولی همانجا می ­خواستم بگویم : من « فوبیای تلفن » داشته ­ام ! بعد با خودم فکر کردم که این فوبیا از کجا آغاز شد ؟

سالِ اوّل دبیرستان در داورزن بودم ، آن موقع داورزن و صدخرو یک شماره تلفن داشت که به نوبت استفاده می ­شد یک روز از متصدّی مخابرات خواستم برایم شمارۀ یکی از دبیرستانهای سبزوار را بگیرد ، معاونِ مدرسه گوشی را برداشت گفتم : با سیّد مهدی میری کار دارم ، رفت او را از کلاس صدا زد و ما با هم صحبت کردیم این اوّلین تجربۀ تلفن زدنِ من است ، سالها بعد هم که تلفن به فرومد آمد باید شمارۀ موردِ نظر را به متصدّی مخابرات می­ دادیم تا او برایمان شماره بگیرد و صحبت کنیم .

احتمالاً تجربه­ های بعدی مربوط به دورانِ جنگ است که از اهواز و دزفول با والدین تماس می ­گرفتیم . بر خلافِ بچّه های ما که در آغوشِ ما که بودند با تلفن آشنا شدند .

اینکه دقیقاً این ترس یا هراس یا بهتر بگویم دلهُره از کِی و کُجا شروع شد نمی ­دانم ولی از محتوای یک پیامِ تلفنی هراس داشتم یا می ­ترسیدم آن خبر را بشنوم و دلم هُرّی بریزد پایین ! دلم خالی شود !

یک بار در دبیرستان آقای فضائلی به من گفت : بیا تلفن با شما کار دارد بعد به او گفتم : تو که می ­دانی پدرم مریض است این چه طور خبر دادن است ؟ از اوّل بگو فلانی با شما کار دارد !

یک بار دیگر به تاکسی تلفنی زنگ زدم که بیاید تا پدرم را به پیش دکتر ببریم ، من منتظر بودم که وقتی راننده برسد تماس بگیرد و ما از واحدِ مسکونی به پایین برویم . به محضی که تلفن زنگ زد ، دستانم لَرزید و با چاقویی که در دست داشتم تا میوه پوست کُنم ، دستم را بریدم !

در پسِ این دلهُره یک دلنگرانی بود تا اینکه چهار سالِ پیش روز 22 خرداد 1393 داشتم خاطراتِ خودم در سالِ سوم راهنمایی را که برای امتحاناتِ نهایی خردادماه به میامی رفته بودیم می ­نوشتم ، یکمرتبه تلفن زنگ زد ، آقای عبّاس مهربانی بود ، گفت : کُجایی ؟ خانه ­ای ؟ رانندگی نمی ­کنی ؟ شما باید امروز به فرومد بیایی ! پدرت حالش خوب نیست ، برای چهلم خاله ­ات به حسینیّه می­ رفته ، در بینِ راه حالش به هم خورده باید بیایی ! یعنی ...

چقدر از همین تلفنِ لعنتی می ­ترسیدم ! چقدر وقتی تلفن زنگ می ­خورد من دلهُره داشتم ، چقدر صدای زنگِ تلفن بی ­اختیار دستانِ مرا می ­لرزاند ، رَعشه بر من مستولی می­­ کرد ! امروز 22 خرداد 1397 چهار سال از آن تلفنِ لعنتی می ­گذرد !  

چند خاطره از کار کردنِ پدر

 

از وقتی یادم  می ­آید پدرم کارگر بود ، کار  می­ کرد ، او بیشتر به تهران می ­رفت و چند ماه نبود ، وقتی  می ­آمد سفرۀ نانش برای ما بوی خوشی داشت ، نانهای بَربَری خُشک شده را مانندِ کَشک می­ مکیدم .

وقتی پدر از تهران  می ­آمد خانۀ ما چراغان بود ، تا صبح چراغِ خورخوری [ پریموس بزرگ ] روشن بود و دُنبه­ هایی را که آورده بود تبدیل به روغن می­ کردند و مقداری جیزله باقی می­ ماند که برای نانِ روغنی یا جیزله ­ای کاربُرد داشت .

سیب و پرتقال و نانِ برنجی و دفتر و خودکار و ... از سوغاتی های پدر بود . فردایش به مغازه مرحوم غلامرضا جعفری می­ رفت و آنچه در این ماهها مادرم نسیه خریده بود ، تسویه می­ کرد و یک کیسۀ دیگر هم چیزهای لازم خرید می­ کرد و به خانه می­ آورد .

پدر در تهران به بنایی و چاه ­کَنی و آب  حوضی و برف پاروکُنی و گاهی کارِ خدماتی منازل می ­رفت ، برای پدر مسائلِ اخلاقی اهمّیت داشت ، درستکاری و امین بودن لازمۀ کارش بود ، چند بار برای من تعریف کرده بود که یک وقت در تهران در حیاطی کار می کردم ، برای آوردنِ وسیله ­ای از پلّه ­ها وارد زیرزمین ­شدم ، دخترِ صاحبخانه برهنه از حمّام بیرون آمد ، من فوری سرم را این جوری برگرداندم . ( وقتی این قصّه را تعریف می ­کرد ، سرش را بر می­ گرداند و با دستش هم جلو چشمش را می ­گرفت . )

یک بار که از تهران آمد ، سرش باندپیچی بود ، مادرم ترسید که چه شده است ؟

پدرم گفت : شب از خیابان ردّ  می ­شدم یک موتوری به من زد و خودش هم افتاد . آن موقع پدرم در تهران برای مرحوم جعفر یزدانی کار  می ­کرد ، یادم هست که او به عیادتش آمده بود .   

در فرومد کار سخت بود ، خیلیها زورشان می ­آمد مُزدِ کارگر را بدهند . مادرم تعریف می ­کند : پدرت برای فلانی رفته بود کارگری ، علی را فرستادم که پول کارگری را بگیرد .

صاحبکار گفته بود : کارگرهای ما مجّانی بوده ­اند ، پولی نبوده ­اند .

بعد علی را فرستادم که برو سر سنگ ، بی ­بی برای اسماعیل نجّاری لحاف می ­دوزد ، بگو برود پولِ کارگری بابا را بگیرد .

بی ­بی رفته بود گفته بود : چرا پولِ دامادِ مرا نمی ­دهی ، اگر دامادِ من مجّانی کار کند از کجا هزینۀ زندگی­ اش را تأمین کند ؟! آنهایی که برایت مجّانی کار کرده­ اند ، ناهار خورده ­اند بعد هم در خانه ­ات شیره کشیده ­اند ، حسن صفرعلی در خانه ­ات ناهار خورد یا شیره کشید که پولش را نمی ­دهی ؟ این طوری پولِ کارگری را گرفته بود .

باز مادرم می ­گوید : پدرت برای فلانی کار کرده بود آنها چند برادر بودند ، من چندین بار برای گرفتنِ پولِ کارگری رفته بودم که نبودند ، یک روز زنِ یکی از آنها گفت : شما صبحِ زود قبل از اینکه مردهای ما بیرون بروند بیا !

یک روز صبحِ زود رفتم ، تابستان بود و چهار تا برادر در یک حیاط هر کدام در جایی صبحانه می ­خوردند !

یکی از آنها گفت : چرا برای پول آمده ­ای ؟ شوهرِ شما که پولِ قدیمی زیاد قایم کرده ؟

گفتم : اگر پولِ قدیمی می ­­داشت چرا برای شما کار کند که من چندین بار باید برای پولش بیایم ؟!

این برادر به آن حواله کرد و آن یکی به دیگری ، یکمرتبه دعوایشان شد این کفش به طرفِ آن پَرت می ­کرد آن هم به طرفِ دیگری ،

عاقبت مادرشان آمد پول را داد گفت : اوّل پول این بندۀ خدا را بدهید برود بعد دعوا کنید همدیگر را بکُشید !

یک نفر از مزینان پدرم را برای کار بُرد ، یک ماه برایش کار کرد و پولش را نداد .

وقتی یک نفر در فرومد فوت کرده بود ، پدرم گفته بود : یک روز برایش کار کردم ، هم می ­خواست یک روز مُزد مرا بدهد و یک روز کرایه برای خرم که بُرده بودم ، هیچ کدامش را نداد !

در این میان دو نفر با دیگران فرق داشتند مرحوم محمّد یاقوتی و مرحوم ملّا علیجان ، آنها شب که برای خبر کردنِ کارگر  می ­آمدند اوّل پولش را می ­دادند بعد می ­گفتند : فردا ، نه صبحِ زود ، وقتی خورشید بالا آمد و کمی گرم شد برو خَویر / جالیزِ ما را با بیل زیر و رو کُن تا چیزی بکاریم ! از حاجی امیر هم برای مُزد دادن به خوبی یاد می ­کند . ولی بیشتریها در مُزد دادن خِسّت به خرج  می ­دادند .

چند مدّت با پدرم در شاهرود با هم کار می ­کردیم ، بنّایی و میوه­ چینی و هر کاری که جور می ­شد . یک بار  یک ماشین چند پاکت سیمان داشت ، باید آنها را پایین می ­آوردیم .

پدرم گفت : تو که قوّتت نمی ­رسد سیمانها را برداری ، آنها را بکِش بیار جلو ، تا من روی کولم بگذارم و جایی که صاحبکار می ­گوید بگذارم .

یکی از افرادی که آنجا بود ­گفت : چرا همۀ سیمانها را بارِ دوشِ پیرمرد می کنی و خودت که جوانی بر نمی­ داری ؟!

من آن موقع دانش ­آموز راهنمایی بودم و توانِ برداشتنِ یک پاکتِ پنجاه کیلویی را نداشتم .

پدرم کارش آهسته امّا تمییز بود ، یک بار کارگرِ دیگر اعتراض کرده بود که تو چرا آرام کار می ­کنی ؟!

صاحبکار به آن فرد گفته بود : تو چکار داری ؟ ایشان که نیامده اینجا کار کند ، آمده اینجا تا بعد از ظهر باشد ، مُزدش را بگیرد و برود ، ایشان برای کارکردن نیامده است ! و با این مطلب زبانِ آن معترض را بسته بود .

یک بار مرحوم حاج محمّد نصیری سر چهار راه همان جای پُل با صدای بلند تعریف می ­کرده : نانِ حلال یعنی اینکه حسنِ صفرعلی آمده به من می ­گوید : ما که در کلاتۀ شما باشتباز کار می­ کنیم ، اسمش این است که کار  می ­کنیم ، دورِ خودمان می ­چرخیم و مقّنی فقط روز را شب می ­کند ، این پول برای ما حلال نیست . بعد رفتیم نگاه کردیم ، دیدیم بله ، کار نشده وقت گذرانی شده ، کار را تعطیل کردیم و حسن صفرعلی هم بیکار شد ! گفت : من نانِ حلال می­ خواهم .

موقعه ­ای که مسجد نبیّ  ­اکرم را درست می ­کردند افراد برای ساختِ آن پول می ­دادند ، پدرم گفته بود : من پول ندارم چند روز مجّانی برای مسجد کار می ­کنم و کار کرده بود .

بعضی وقتها که فصلِ فِلفِل ­کُوبی بود ، آسیابان پدرم را می ­گفت که به کمکش برود ، این کارِ سختی بود ، پدرم یک لباس که شلوار و بُلیزش سر هم بود می ­پوشید و به فلفل­ کوبی می­رفت .

مواردی هم پیش می ­آمد که به چوپانی می ­رفت امّا بیشتر در کارِ بنّایی و کشاورزی بود . این اواخِر که دیگر به تهران نمی­ رفت ، باغ را آباد کرد و آبیاری یکی دو باغ دیگر را به عُهده گرفته بود . مثلاً یک بار در جای باغ به حاج حسین همّتی انار تعارف کردم گفت : از این انارهای شیرین ما هم داریم ، وقتی پدرت باغِ ما را آبیاری می ­کرد برای ما چند درختِ انار کاشته ، از آن به بعد که در باغِ ما درختی کاشته نشده است !

شبی به دربِ حیاط آمدند و گفتند : یک گریدر در کالِ شهرستان کار  می­ کرده ، خراب شده و شب باید همانجا باشد از پدرم خواستند که شب برود همانجا بخوابد و پولِ یک روز کارگری را بگیرد .

پدرم به من گفت : مهدی من تنها هستم بیا با هم برویم . من هم با پدرم رفتم . به آنجا که رفتیم طوفانِ شِن بود ، شِن به سر و صورتمان می ­خورد . من که کوچک بودم جای راننده خوابیدم و پدرم کنارِ گریدر خوابید و صبح با هم برگشتیم .

پدرم وقتی می ­خواست زمینِ باغ را بعد از شیار ، تخت کند ، باید ماله می ­کرد ، مرا  می ­گفت : بیا برویم ماله سواری کنی ! این کار برایم دشوار بود ، چون پدرم بسیار خسته می ­شد ، باید کسی روی ماله می ­نشست تا سنگین شود و کُلوخها نَرم شود ولی ریسمانی که در دوشِ پدر بود و با آن ماله را می ­کشید ، عرق از سر و روی پدر سرازیر می­ کرد و من اندوهگین می ­شدم .

مدّتی پدر در چاهِ خیرآباد کار  می ­کرد ، بعد از ظهرها مادرم دربِ حیاط  می­ نشست ، همین که آنها کار را تعطیل می ­کردند چون از دربِ حیاط دیده می­ شد ، مادرم چایی را دَم می ­کرد .

قبل از آنکه جمع ­کردنِ هیزم منع شود ، به هیزم هم می ­رفت ، چند دستۀ بزرگ هیزُم یا سَره را می بَست با پشتش تا خانه حَمل می ­کرد .

ما با همین زحمتکشی ­ها و عرق­ ریختن ها بزرگ شدیم و درس خواندیم .

یک بار با پدرم دیوارِ باغ را درست می ­کردیم ،

پدرم گفت : مهدی تو که داری کار می ­کنی و این مردم می ­آیند و می ­روند و می ­بینند تو کار می­ کنی تعجّب می­ کنند که با لیسانس و فوق لیسانس داری گِلکاری می­ کنی و ادّعا نداری !

گاهی پدر به سودا هم می­ رفت . شرح یکی از این سوداها را در « سفر به کَهنه » که همراهش بودم نوشته ­ام .

پدرم نقل می­ کرد از باغ می ­آمدم ، وسطِ راه نشسته بودم و استراحت می­ کردم که دختری به سمتِ کوچۀ « باغِ حاجی محنعلیها » می ­رفت ، بعد دو سه پسر هم دنبالش رفتند ، صدای دختر می ­آمد که آن پسرها را قسم می ­داد کاری به من نداشته باشید ، با آبروی من بازی نکنید .

خونم به جوش آمد جیغ کشیدم که من از عُمر خودم سیر شده­ ام ، می­ بینید که مریض هستم ( پدر بیماری قلبی داشت ) همین جا بلایی سرِ خودم می ­آورم تا گردنِ شما بیفتد ،

یکی از آن پسرها گفت : چیه ؟ به شما چه ربط داره ؟ ما به شما کار نداریم ؟

گفتم : اگر به من کار ندارید ، بگذارید آن دختر راهش را بگیرد و برود . آن جوانها ترسیدند و آن دختر هم از آن کوچه آمد و به طرفِ خانه­ شان رفت .

پدرم در این اواخِر توانِ کار کردن برای دیگران را نداشت ، در باغِ خودش کار می ­کرد ، من دو طویله در باغ برای گاوها ساختم ، تا علف از باغ نیاورند و کودبار را از حیاط به باغ نبرند و کارشان راحت باشد . در تابستانی که طویله در دستِ ساخت بود یک تخت هم سفارش دادم درست کردند و در زیرِ درختهای توت گذاشتم ، پدر شبها روی همان تخت در باغ می ­خوابید .

گر چه نبودِ پدر گاهی مرا می ­آزارد و دلتنگ می ­کند امّا رضایتِ او از من ، کمی از این آزار می ­کاهد و این دلتنگی را تلطیف می­ کند .

در این روز که به نامِ پدر نامیده شده ، از خدا برای پدرم مغفرت و رحمت درخواست می­ کنم . خداوند همۀ پدران و مادرانِ زحمتکش را روی تختهای بهشت به آرامش برساند .

« رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ . » ، ( ابراهیم ، 14 / ٤١ )

تَختِ جلو دربِ حیاط

قبلاً دربارۀ « تختها و دالانها » صحبت کرده و عکسهایی هم درج کرده بودم . [ اینجا ]

هنوز آن تختها و دالانها کاربُردِ خودش را دارد . دربِ حیاطِ ما دالان داشت امّا تخت نداشت ، مرحوم پدرم روی زمین می­ نشست و بیشتر زیر درختِ توت ، پیرمردها هم می ­آمدند دورش می ­نشستند و می ­گفتند : عمو حسن اینجا سَرایِ سالمندان است .

یکی از آنها مرحومِ علی ولیان بود . روزِ 22 خرداد 1395 که دومین سالگردِ فوتِ پدرم بود ما در قبرستان بودیم که جنازۀ علی ولیان هم به خاک سپرده شد .

مرحوم نور محمّد بیاری در تاریخِ 26 / 9 / 1392 آن سَرای سالمندان را تَرک کرد و به سَرایِ آخِرت رفت .

عمویم مرحوم محمّد یاقوتیان هم هنوز یک ماه نیست ( 24 / 3 / 1395 ) که راهی آن دیار شد . پیرمردهایی که از بالا به سمتِ پایین می ­آمدند یا بر عکس ، توقّفی می ­کردند کنارِ پدر می ­نشستند و با هم گَپی می ­زدند .

قبل از عید مادرم از دردِ پا می ­نالید که نمی­ تواند راحت بنشیند و بلند شود . آوردنِ صندلی هم جلوِ حیاط برایش مقدور نبود مقداری هم عادت نداشت و در نگاهها معمول نبود . بنای ساختِ یک تخت را ساز کردم . با 22 قطعه بلوک و دو کیسۀ سیمان و چند فرغون ماسه و آب ، تخت درست شد .

حالا زنهای همسایه کارهایشان را که انجام می ­دهند ، می­ آیند دورِ هم می­ نشینند و از هر دَری سخنی می­ گویند ، بعضی شبها یا شبهای ماه رمضان تا نزدیکیهای سَحَر هم آنجا را رها نمی­ کنند از مسجد که می ­آیند تازه کمیسیونِ بعدی در آنجا شروع می شود ! گاهی چای هم دَم می ­کنند ، گاهی هم با میوه از خودشان پذیرایی می­ کنند .   

از بادِ پریشانی به هم پناه می ­آورند ، خاطراتشان را مُرور می ­کنند تا تنهایی ­شان را پُر کنند ، از سختیهایی که کشیده ­اند ، از مسافرتهایی که رفته­ اند ، از احترامها یا بی­ بناییها / کم محلّی که دیده­ اند ، از دلتنگیها ، از تلفنهایی که بچّه­ هایشان برایشان می ­زنند ، ...

مادرم می­ گوید : من یک سال دردِ دندان داشتم ، دندانم خیلی درد می ­کرد بعد گفتم : از دردِ دندان بدتر دیگر دردی نیست . بعد بی ­بی گفت :

دردِ دنـدان از دردِ زنـدان بـدتـر است .......... چشم به راهی از کُند و زندان بدتر است !

هیچ دردی از « چشم به راهی » بدتر نیست ! آن روز نمی ­فهمیدم « چشم به راهی » یعنی چی ؟ حالا که چشم به راه بچّه­ هایم هستم و دردِ غُربت را می­ چشم و دردهای مختلفی را هم تجربه کرده ­ام ، می ­گویم : خدا رحمتت کند مادر ، که می ­گفتی : « چشم به راهی » سخت ترین دردهاست !

ـ صدایِ دربِ حیاط می ­آید ، یکی از زنانِ همسایه است ، مادرم را صدا می ­زند ، می گوید : بلند شو بیا ، ما آمده­ ایم ، تخت درست کرده ­اید که بیاییم اینجا بنشینیم ! مادرم می ­آید ، هنوز همه سرجمع نشده ­اند ، من باید به باغ بروم ، از دو ـ سه نفری که رویِ زمین نشسته­ اند تا رو به روی هم باشند ، می ­خواهم آنها هم روی تخت بنشینند که عکس بگیرم .

گزارشی از مراسم ترحیم 2


گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت دوم )

در مجلسِ مردانه هر کسی که وارد می­ شود با صدای بلند از دیگران می­ خواهد که صلوات بفرستند و فاتحه بخوانند . قرآن خوانها هم پُشتِ میکروفون قرآن می­ خوانند ، البتّه صدای بیشترشان ناخوشایند است ، دیگران هم توجّه ندارند که قرآن خوانده می ­شود ، هر کسی برای خودش صحبت می ­کند یا وسطِ قرآن خواندنِ دیگران با صدای بلند می­ گوید : صلوات بفرستید و فاتحه بخوانید . در صورتی که قرآن می ­گوید :

« وَ إِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا ؛ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ . » ، ( اعراف ، 7 / ٢٠٤ )

چو قرآن خوانند دیگر خَموش .......... به گفتـارِ قـرآن فرا دار گوش

ناخوش ­آوازى به بانگِ بلند قرآن همی ‌خواند .

صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را مشاهره چند است ؟

گفت : هیچ .

گفت : پس این زحمت خود چندین چرا همی ‌دهی ؟

گفت : از بهرِ خدا می‌ خوانم .

گفت : از بهرِ خدا مخوان .

گر تو قرآن بدین نَمَط خوانی .......... ببـرى رونــقِ مسلمـــانـى

گلستانِ سعدی ، بابِ چهارم در فوایدِ خاموشی ، حکایتِ شمارۀ 14

یا در « حکایتِ آن مؤذّنِ زشت ­آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مردِ کافری او را هدیه داد . » آمده است :

یک مـؤذّن داشت بس آواز بَـد .......... در میـانِ کـافـرستـان بانگ زد

چند گفتندش : مگو بانگ نماز .......... که شود جنگ و عداوتهـا دراز

او ستیزه کرد و پس بی ‌احتراز .......... گفت در کافرستان بانگ نمـاز

مولوی ، مثنوی ، دفترِ پنجم

 

و نتیجه می ­گیرد که آوازِ بَدِ او ، کسی را که در شُرُفِ ایمان آوردن بود منصرف کرد !

اینکه سعدی چُنان گفته و مولوی چُنین ، بیانگرِ آن است که قرنهاست صداهای ناخوشآیند گوشها را خراشیده­ اند !

صاحبانِ عزا برای مهمانان چای و خُرما و گلاب و جزوی از قرآن می ­آورند . من البتّه به رسمِ ادب برای خوشآمدگویی جلوی دربِ حسینیّه بودم و روزِ دوم دعای جوشن کبیر را خواندم ، یعنی باز خدا را به هزار و یک نام خواندم و از او برای پدر طلبِ آمرزش و مغفرت و رحمت کردم .



روزِ دوم همۀ کسانی که ( مردان و زنان ) برای فاتحه­ خوانی آمده بودند ، به ناهار دعوت شدند و در همان حسینیّه موردِ پذیرایی قرار گرفتند . ( حدودِ 350 نفر ) بعد از ظهر هم به عنوانِ « سَرخاکی » به قبرستان رفتیم و بر مرقدِ پدر گِرد آمدیم ، زنها البتّه زودتر می ­روند و روی قبر پارچۀ سیاه پَهن می ­کنند ، با خود حلوا می ­برند و با خواندنِ بیتهایی شیون می­ کنند . شعرها و گریه ­ها تأثّر برانگیز است .   




اوّلین شبِ جمعه هم خانواده و بستگان بر سرِ قبر حاضر می ­شوند و فاتحه می ­خوانند ، از کسی هم می­ خواهند که روضه بخواند ، من البتّه خوش داشتم که همین دعای جوشن کبیر را بخوانم ، باید زِرِه بزرگ از رحمت و مغفرت برتَن پوشاند .

دفنِ پدر در نیمۀ شعبان بود و مراسمِ چهلم در شبِ احیای 23 رمضان ، معمولاً مراسمِ چهلم مختصرتر از مراسمِ دفن برگزار می ­شود . می­ گویند : خوب است یک افطاری هم در حدّ نانِ پنیر و سبزی داده شود بعد اضافه می ­شود اگر یک آشی هم پشتِ سرش داده شود که دیگر حرف ندارد . بعد گفته می­ شود : آش هزینه­ اش از برنج بیشتر است و آبرو هم حَرَکَت نمی ­کند !! من می­ گویم : مگر پدر من بی ­آبرو بوده ؟! اگر برنج بدهید و حاجی ­ها را خبر کنید ، آبروداری می­ شود ، بهتر نیست کسانی دعوت شوند که پدرم با آنها بیشتر احساسِ قرابت می ­کرد ؟




یادم می ­آید سال 1372 بود با پدر به قوچان رفته بودیم هنگام برگشت ، در محدودۀ ترمینال دو عدد نوشابه گرفتم ، مردِ فقیری آنجا بود ، پدر گفت : من دوست دارم نصفِ نوشابه ­ام را به همین مرد بدهم و به او داد .

باز روزِ 20 / 2 / 1393 در سبزوار می ­خواستیم چای و لقمه نانی بخوریم ، مردی آمد و با سازش ، ما را کوک کرد ، مبلغِ مختصری به او دادم ، مقداری تافتون دستِ پدر مانده بود گفت : من دوست دارم همین نان را به این پیرمرد بدهم . پدر اینها را بی ­ادّعا می ­دانست و با آنها احساسِ خویشاوندی می ­کرد .



با این حال اگر نیازمندان دعوت شوند ، پدر راضی ­تر نیست و این در نزدِ خدا ارزشمندتر نیست ؟! نهایت آن است که کسی پُشتِ قبرستان نیاید ، ما خودمان اعضای خانواده می ­رویم فاتحه ­ای می ­خوانیم ، آیا خدا واقف نیست ، نمی­ بیند ؟! مادر هم موافقت می ­کند . افراد را نام می ­بَرد ، هشت نفر بیشتر نیازمند نیست ، بقیّه هم خویشان و همسایگان .

شبِ احیای 21 بعد از خواندنِ دعای جوشنِ کبیر در « مسجدِ نبیّ اکرم » با عبّاس مهربانی به « قبرستان » می رویم ، می ­گویم : کسانی که یک وعده شام برایشان مهمّ است ، واقعاً یک وعده غذاست نام ببر تا بنویسم ، از یک طرف شروع می­ کند به نام بُردن ، زنانی که بیوه­ اند ، سرپرست ندارند ، فرزندِ معلول دارند و نهایت کسانی که از نظرِ اقتصادی مشکل ندارند امّا کسی ندارند که برایشان غذا درست کند و محتاجِ غذای گرم هستند ، حدودِ 80 نفر می­ شوند . ساعت دو و نیم شب شده است ، از قبرستان برای سَحَری می ­آییم .

مادر باورش نمی­ شود که 8 نفر 80 نفر شده باشد . ناراحت است که این طور که بعضی بستگان و خویشان را نمی­ شود دعوت کرد ، بعد گلایه می ­کنند که چرا ما را خبر نکرده ­اید ، من به آنها چه بگویم ؟ می ­خواهد به نحوی مرا منصرف کند ! و من نمی­ خواهم که مادر ناراحت باشد امّا باید بر سرِ عهد بود و نامِ هیچ یک از این « مهمانانِ ویژه » نباید حذف شود و پاسخهای خودم را آرام بیان می ­کنم . کار را به خدا واگذار می ­کنم ، که خدایا مجلسِ ما را از مجالسی که نیازمندان را دعوت نمی ­کنند و برخوردارها را دعوت می ­کنند قرار مَده . چرا باید همیشه افرادِ متنفّذ را دعوت کرد اگر غذا اضافه آمد برای نیازمندان بُرد ، یک بار هم نیازمندان دعوت شوند و « مهمانانِ ویژه » باشند . به مسجد می ­روم ، صحبت در بارۀ نحوۀ مدیریّت مسجد است ، یک نفر به رضا ضیغمی تلفن می ­زند و کلیدِ غسّالخانه را می­ خواهد ! حسن حمّامیان فوت کرده ، می­ خواهند جنازه­ اش را از فیروزآباد بیاورند در کِشُوِ یخچال بگذارند تا فردا که کَفن و دفن شود ! عبّاس مهربانی کلید را می­ دهد ، حسن حمّامیان همان است که قبلاً گفتم : وقتی به میرعَلَم رفتیم ، پدرم رفت تا او و همسرش را که دختر عمّه­ اش بود ببیند !  

این یعنی یک سِری از فامیلهایی که مادر می­ گفت باید دعوت شوند خودشان عزادار شده ­اند ، از مسجد که بیرون می ­آییم ، عبّاس مهربانی می ­گوید : آقای جمالی هم یک کیسه برنج و یک قوطی روغن آورده برای افطاری ! فردا هر دو لیست را به جواد می ­دهم که « همسایگان » و « مهمانانِ ویژه » را دعوت کند . حدوداً 150 نفر .

صبح به مادرم گفتم : ماهِ رمضان است و مردم روزه دارند اگر مجلسِ مردانه در مسجد باشد و مجلسِ زنانه در منزل ، زنها می­ آیند اینجا و طبقِ رسم باید ، بیت ­خوانی و گریه کنند ، بهتر نیست ، مجلسِ زنانه هم در مسجد باشد ، آنجا ما دعا می­ خوانیم ، همه رو به قبله می ­نشینند و زنها هم اذیّت نمی ­شوند . این مطلب تصویب شد و مجلسِ مردانه و زنانه در مسجد برگزار شد ، دو نفر قرآن خواندند و بعد هم دعای جوشنِ کبیر را خواندیم متأسّفانه یک برداشتِ غلط ، ما را بدان سو بُرده که این دعای زیبا و خواستنی فقط باید در شبهای قدر خوانده شود و ما خود را در طولِ سال از خواندنِ آن محروم می ­کنیم . پدرِ علی ­رضا هم که از مشهد آمده بود کمی در خواندنِ دعا یا دعا کردن کمک کرد و بعد هم به پُشتِ قبرستان رفتیم بعد از بیت­ خوانی و گریستنِ زنها بر سرِ قبر ، سورۀ حمد و توحید و قدر همخوانی شد و برای مؤمنان درخواستِ مغفرت کردیم و به منزل برگشتیم .  

دو ساعت به افطار هم در بلندگوی مسجد اعلام شد : « اهالی محترمِ روزه­ دار محلّۀ پشند توجّه کنید ، امشب برای صَرفِ افطار به مسجدِ نبیّ اکرم تشریف بیاورید ! » 

هر کسی که دوست داشت از کسانی که یک نفر به دربِ خانه­ شان برای دعوت کردن رفته بود و کسانی که به طورِ عام از بلندگو دعوت شدند آمدند و افطار کردند و مراسم احیایشان را هم برگزار کردند .

افطار چای و خُرما بود با نانِ پنیر و سبزی و البتّه آب ، من که از اوّل ماهِ رمضان هنگامِ افطار آب نخورده بودم ، بعد از خوردنِ سه لیوانِ چای ، سه استکان آب هم خوردم ! محمّدعلی از داورزن نانهای خوبی آورده بود . زنها هم زحمتِ پاک کردنِ سبزیها را کشیدند . شام هم بعد از افطار آورده شد ، برنج را آقای رمضان تربیت پُخت و قیمه را علی ­رضا درست کرد با اینکه آشپز دو تا بود ، غذا خوشمزّه شده بود ، هر دو زحمت کشیده بودند . علی ­رضا که خورشت را در خانه درست کرد ولی بندۀ خدا آقای تربیت برنج را در آشپزخانۀ گرمِ مسجد که هواکش ندارد با دهانِ روزه درست کرده بود که نزدیکِ اذان چهار لیوان چای برای خوش ریخته و با خُرما آورده بود جلوِ دربِ آشپزخانه روی شِنها نشسته بود و منتظرِ اذان .

همه شام خوردند و بعضی هم شام افرادِ مریض و ناتوانِ خود را به خانه بُردند .

امام سجّاد ( علیه السّلام ) در دعای سی­ ام صحیفه می ­گوید : خدایا همنشینی با تنگدستان را محبوبِ من گردان و مرا در همنشینی ایشان صبرِ نیکو ده .

اَللّهُمَّ حَبِّب اِلَیَّ صُحبَۀَ الفُقَراءِ وَ أعِنّی عَلَی صُحبَتِهِم بِحُسنِ الصَّبرِ .

 ماهها گذشت و دل برای سنگِ قبر رضا نمی ­داد ، واقعاً سنگِ قبر لازم است ؟! چه باید نوشت ؟ عکس هم می خواهد ؟

یکی از پیرمردانِ روستا سرِ قبرِ فرزندش می­ گوید : خدا رحمت کند پدرت را ، ما پیرها که سواد نداریم با همان عکس تشخیص می ­دهیم که این قبر کیست تا فاتحه بخوانیم .

برای بعضی افراد که در این مدّت غروبِ پنجشنبه به سرِ قبر می ­آیند سؤال شده که چرا سنگ قبر نصب نمی ­کنند ؟! و هر کدام از ظنّ خود چیزی می ­گویند . نوشته به تأییدِ اعضای خانواده می­ رسد و سنگ نصب می­ شود .




گزارشی از مراسم ترحیم 1

گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت اوّل )

یک گزارشِ عینی از مراسمِ سوگواری در فرومد و البتّه کمی متفاوت

در مقالۀ « مرگ محکم  بر دربِ حیاط می ­کوبد . » نوشتم :

روزِ دهمِ فروردین 1393 ما قصدِ آمدن داشتیم ، مادرم از فوتِ دخترِ خواهرش شوک شده بود و صحبت در بارۀ مرگ بود .

من گفتم : حالا که شما صحبتهایتان را کردید ، من هم صحبتهایم را بکنم .

مادرم گفت : تو هم بگو .

گفتم : اگر قرار باشد که شما ( پدر و مادر ) زودتر از من بمیرید ؛

اوّلا ؛ من خودم نماز بر جنازۀ شما را می­ خوانم .

ثانیاً ؛ هیچ خرجی هم نمی ­دهم ، سعی می ­کنم کارِ دیگری انجام بدهم ، مثلاً دو ردیف درخت در کنارِ بلوار یا خیابان می ­کارم ، تابلو هم می ­زنم که این درختها یادبودِ فلانی­هاست . اگر هم قبول ندارید که پس نمیرید ! خندیدند .

مادرم گفت : این را که من می­ دانم که تو اینها را قبول نداری که خرج بدهی ولی توی دلِ خودم هم بوده که بر جنازۀ من خودت نماز بخوانی ، باید هم بر جنازۀ ما خودت نماز بخوانی ، ولی اگر من مُردم ، دخترهایم یک روز در خانه بنشینند و دربِ حیاط را باز بگذارند که مردم برای فاتحه ­خوانی بیایند بعد هم درب را ببندند و دنبالِ کار و زندگی شان بروند .   

پدرم چیزی نگفت ، دأبش این بود که اگر مخالف بود عنوان می ­کرد . البتّه وقتهای دیگر که در موردِ مرگ صحبت می شد ، می ­گفت : معلوم نیست که ما کجا بمیریم ، چطور بمیریم ، جنازه ­مان پیدا شود یا نشود ؟! خرج هم که می دهند برای زنده و آبروی خودشان می ­دهند ، آن مُرده که دیگر مُرده ، چیزی حالی ­اش نمی ­شود .

طاهره می ­گوید : وقتی شما رفتید پدر با حالتِ خوشحالی و شَعَف گفت : « مهدی می ­گوید : خودم بر جنازه­ تان نماز می ­خوانم و برایتان درخت می ­کارم . » چند روز به مُردنش هم در دالان نشسته بودیم دوباره گفت : « مهدی گفت : من خودم بر جنازه ­تان نماز می ­خوانم ، دو ردیف هم درخت می­ کارم ، روی یک تابلو هم می­ نویسم : ( کربلا معصومه ) روی یک تابلو دیگر هم می­ نویسم : ( حسن صفرعلی ) »

22 خرداد ، پدر مسافر دیارِ آخِرت شده و باید به آن وعده وفا کرد ، عبّاس مهربانی می­ گوید : شیخ مدّاح نیست ، گویا برای عملِ چشمش رفته ، پسرش احمد هم گفت که پدرش نیست ، در فکرِ کسی برای نمازِ میّت باشیم ، مگر شیخ نوری را بگوییم ؟

گفتم : نماز را خودم می ­خوانم .

گفت : خودت می­ خوانی ؟ می ­توانی ؟!

گفتم : بله ، من به پدرم گفته­ ام که نماز را خودم می­ خوانم ولی به شیخِ نوری بگو بیاید ، هم تلقین را بخواند هم گُمان نشود چون شیخ نیست به ناچار نماز خوانده ­ام .

گفت : به شیخ نوری می ­گویم فردا ساعتِ 8 بیاید . برای خرج / غذا چه می­ کنید ؟

گفتم : من که موافقِ خرج دادن نیستم ، هزینه ­اش را جای دیگر صَرف می­ کنیم . از چهار میلیون تومان پولِ فرشِ مسجد ، هنوز دو میلیون تومانِ آن بعد از سه سال مانده است ، می ­خواهید همان به جای غذا دادن ؟

گفت : نه ، آن داستانش جداست ، تا مردم را متوجّه کنی که قضیّه چیست و افکارِ شما برای آنها روشن شود ، کار از کار گذشته ، این روی فقرِ خانواده حساب می­ شود و مادرت می­ خواهد در اینجا زندگی کند. مادرم اگر چه به زبانِ سر تکلیف نکرد امّا به زبانِ دل همان سخنِ فیلمِ « مادر » ساختۀ « علی حاتمی » را می ­گفت : « آبروداری کنید ! »




صبح 23 خرداد به قبرستان رفتیم ، عبّاس کشوری قبر می ­کَند .




بعد البتّه تعداد افراد بیشتر شدند .



علی­ رضا و محسن ، پدر را غسل دادند و پدر سفیدپوش شد ، مادر حولۀ احرامِ پدر را آورده بود تا پس از غسل با آن حوله خشک شود . من که از قبل در فکر داشتم در چُنین روزی همۀ کارها ( غُسل و کَفن و دَفن ) را خودم انجام دهم ، غیر از گریستن کاری از دستم ساخته نبود ، آن قدر بی ­رَمَق شده بودم که شکّ داشتم بتوانم نمازِ میّت را بخوانم .

جنازه را به خانه آوردند و داخلِ حیاط گذاشتند ، کسانی که به غسّالخانه نیامده بودند صورتِ پدر را بوسیدند و گریستند و من ترجمۀ دعای صحیفۀ سجّادیّه را که در طلبِ مغفرت برای والدین بود ، رو به قبله پُشتِ تابوتِ پدر خواندم . هنگام دعا سکوتِ مطلق بود .

« خدایا ، چُنان کن که من از پدر و مادرم چُنان بیم نمایم که از پادشاهِ خودکامه ...

خدایا ، آن دو را ، به پاسِ آنکه پرورشم داده‌اند ، نیک پاداشی ده ...

خدایا ، هر آزاری که از من به آن دو رسیده ، و هر ناپسندی که از من در حقِّ ایشان سر زده ، و هر حقّی از آن دو را که من تباه کرده‌ام ، همه را سببِ آمرزشِ گناهان‌شان و بلندی مرتبه‌ شان و افزونی حَسَناتشان قرار ده ؛ ای آن که بدی‌ها را به چندین برابر نیکی‌ها دگرگون می ‌سازی .

خدایا ، اگر پدر و مادرم با من به تندی سخن گفتند و رفتار نابجایی کردند ، یا حقّی از من تباه نمودند و یا در وظیفۀ‌ خویش در قبالِ من کوتاهی ورزیدند ، من همۀ خطاهای ایشان را بخشیدم و با این کار بزرگ‌شان داشتم . از تو می ‌خواهم که آن دو را ، به سببِ آنچه در حقّ من کرده ‌اند ، گرفتار نسازی ، که من در خیرخواهی ایشان تردید ندارم و نمی ‌پذیرم که در خوبی کردن به من درنگ کرده باشند ، و دلگیر نیستم که آن دو کارهای مرا عهده ‌دار بوده‌اند ، ای پروردگارِ من ؛ ... »




جنازه را برای دفن به سَمتِ قبرستان بُردند .

در بینِ راه عبّاس مهربانی آهسته بیان می ­کند : « آقای نوری می ­گوید : نمازِ میّت ، نمازِ جماعت نیست که آقای یاقوتیان بخواهد خودش بخواند ؟! باید خودت جوابش را بدهی . »

با آقای نوری صحبت کردم ، گفتم : بله ، طبقِ حدیثی که می ­گوید : « لا صَلوةَ الّا بفاتِحَةِ الکِتاب » نمازی که در آن سورۀ حمد / فاتحة الکتاب خوانده نشود ، نماز نیست ! اصلاً نمازِ میّت ، نماز نیست ، دعاست .

از جنبۀ اجتماعی البتّه برای آقای نوری گِران تمام می­ شد ، حقّ هم داشت ، روحانی را از کوچۀ بالا دعوت کنی ، حالا جلوی جمعیّت بگویی کنار بایست ! اگر می­ خواستی کنار بایستد ، دعوتش نمی­ کردی ! برای آبروی خودت که گُمان نکنند به ناچار خودت نماز می­ خوانی با آبروی دیگری بازی می ­کنی ؟! باید چاره ­ای می ­اندیشیدم .

تابوت را روی زمین گذاشتند و جمعیّت منتظر ، آقای نوری هم در جلوی جمعیّت پُشتِ تابوت ایستاده است . من هم برای اینکه بتوانم صحبت کنم ، رفته ­ام کنارِ حوض تا مقداری آب بخورم ، راهِ گلویم باز شود ، فوری خودم را رساندم و گفتم : مردم من می ­خواهم خودم بر جنازۀ پدرم نماز بخوانم .

چند نفر گفتند : خُب خودت بخوان .

ادامه دادم ، من به پدرم گفته ­ام که نماز بر جنازه­ اش را خودم می­ خوانم در واقع این نماز خواندن وفای به عهد است ، خدای نخواسته جسارتی به آقای نوری نشود . همانجا جلوی جمعیّت به سمتِ آقای نوری رفتم و پیشانی اش را بوسیدم و به نماز ایستادم . الصّلوة ، الصّلوة 

اَللهُ اَکبَر

أشْهَدُ أنْ لا إِلهَ إلّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسوُلُهُ .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ زِدْ وَ بَارِکْ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُسْلِمینَ وَ الْمُسْلِماتِ ، اَلأحْیَاءِ مِنْهُمْ وَ الأمْوَاتِ .

اَللهُ اَکبَر

 اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِهذا الْمَیِّتِ ، عَبْـدُکَ وَ ابْنُ عَبْـدِکَ وَ ابْنُ أمَتِکَ ، حسن بنُ صفرعلی . اَلّلهُمَّ اغْفِرْهُ وَ ارْحَمْهُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .

اَللهُ اَکبَر

آقای نوری هم کنارِ من بود ، اینها را خواند و بعد از تمام شدن از مردم خواست فاتحه بخوانند . جنازه را کنارِ قبر بُردند ، داخلِ قبر شدم که تمییز کنم ، عبّاس و علی­ رضا هم آمدند ، جا تنگ شد من بالا آمدم ، با حسرت نگاه کردم و گریستم و با خود زمزمه کردم : خدایا ! بر زبانِ پدرم جاری کُن تا در پاسخِ ملائکة مقرّبین بگوید ؛ خدا پروردگارِ من است ، قرآن کتابِ من ، محمّد پیامبرِ من و ائمّۀ هُدی پیشوایانِ منند . آخِرین سنگِ لَحَد ، آخِرین نگاه به پدر بود و حدیثِ نفس که : خدا حافظ پدرجان !

جنازه دفن شد و مردم تا دربِ حیاط آمدند ، معمولاً از دربِ حیاط برای فاتحه ­خوانی به مسجد یا حسینیّه می ­روند . آقای نوری به نمایندگی از مردم به صاحبانِ عزا تسلیت گفت و به نمایندگی از صاحبانِ عزا از مردم سپاسگزاری کرد و ادامه داد چون هم اکنون در حسینیّه مراسمِ نیمۀ شعبان برگزار است ، صاحبانِ عزا می­ گویند فاتحه­ خوانی از ساعتِ 2 بعد از ظهر شروع می­ شود .

من افزودم : مرگ حقّ است ، همۀ ما می­ میریم ، من از مُردنِ پدرم ناراحت نیستم ، پدرم دعای مستجابِ من بود ، خیلی وقتها که مشکلی داشتم ، خدمتی به پدرم می ­کردم ، مشکلم حلّ می ­شد ، پدرم ، پدرِ خوبی بود ، ناراحتی من از این است که از این نعمت محروم شدم . از اینکه که قدم رنجه کردید ممنونم . بعضی به من تسلیت گفتند . عدّه ­ای برای مراسمِ نیمۀ شعبان به حسینیّه رفتند .

مجلسِ زنانه در منزل دایر بود ، زنها برای سوگواری به منزل می ­آیند ، هر کسی با خودش تُحفه ­ای ( قند ، آب نبات ، تاید ، پولِ نقد ، ماست ، شیر ، کره ، ... ) به عنوانِ « عزّت » می ­آورد و البتّه یادداشت می ­شود چون نوعی بِده بستان است . تا مطمئنّ نشوند که چای از مالِ یتیم نیست ، دست به سمتِ استکانِ چای هم دراز نمی­ کنند ، باید صاحبِ عزا خیالشان را از این بابت جمع کند . که این کار دیروز انجام گرفته ، زنانِ صاحب عزا بیتهایی در سوگ می­ خوانند و می ­گِریند ، یکی از زنانی که واردِ صاحبانِ عزا شده ، شروع به خواندنِ ابیاتی می ­کند در اصطلاح بیت را از دستِ صاحبانِ عزا می ­گیرد و در رثای عزیز از دست رفته سوگواری می ­کند ، پاسخش را یکی از صاحبانِ عزا می­ دهد و چند بیتی را در رثای عزیزِ از دست رفتۀ او می ­سُراید . بیت­ خوانی همین طور ادامه می ­یابد و زنها شیون می ­کنند .

مثلاً مادر می ­گوید :

گُلِ سُرخام چرا از مِ رمیدی ؟! .......... مِگر حرفِ بدی از مِ شنیدی ؟!

مِ کِه حـرفِ بَـدی با تِ نگفتام .......... چـرا مِهـر و محبّت را بُریـدی ؟!

دختر عمو ادامه می­ دهد :

سرام درد می ­کنه از هَـولِ ناگاه .......... عزیزام بار کرده دِر سحـرگاه

اگر دانام که رفته وَر کــدوم راه ؟ .......... به دو زانـو مِــرام تا نیمـۀ راه

و ...

بعضی زنها هم قرآن می­ خوانند یا روضه و مصیبتی برای زنهای دیگر می­ خوانند .

... ادامه در قسمت بعد ( ان شاء الله )

والدین


 

 


 


 


 



 

مهدی یاقوتیان ـ با والدین


با والدین در مسجد الحرام ـ مکّه 18 / 6 / 1386