عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

گزارشی از مراسم ترحیم 2


گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت دوم )

در مجلسِ مردانه هر کسی که وارد می­ شود با صدای بلند از دیگران می­ خواهد که صلوات بفرستند و فاتحه بخوانند . قرآن خوانها هم پُشتِ میکروفون قرآن می­ خوانند ، البتّه صدای بیشترشان ناخوشایند است ، دیگران هم توجّه ندارند که قرآن خوانده می ­شود ، هر کسی برای خودش صحبت می ­کند یا وسطِ قرآن خواندنِ دیگران با صدای بلند می­ گوید : صلوات بفرستید و فاتحه بخوانید . در صورتی که قرآن می ­گوید :

« وَ إِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا ؛ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ . » ، ( اعراف ، 7 / ٢٠٤ )

چو قرآن خوانند دیگر خَموش .......... به گفتـارِ قـرآن فرا دار گوش

ناخوش ­آوازى به بانگِ بلند قرآن همی ‌خواند .

صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را مشاهره چند است ؟

گفت : هیچ .

گفت : پس این زحمت خود چندین چرا همی ‌دهی ؟

گفت : از بهرِ خدا می‌ خوانم .

گفت : از بهرِ خدا مخوان .

گر تو قرآن بدین نَمَط خوانی .......... ببـرى رونــقِ مسلمـــانـى

گلستانِ سعدی ، بابِ چهارم در فوایدِ خاموشی ، حکایتِ شمارۀ 14

یا در « حکایتِ آن مؤذّنِ زشت ­آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مردِ کافری او را هدیه داد . » آمده است :

یک مـؤذّن داشت بس آواز بَـد .......... در میـانِ کـافـرستـان بانگ زد

چند گفتندش : مگو بانگ نماز .......... که شود جنگ و عداوتهـا دراز

او ستیزه کرد و پس بی ‌احتراز .......... گفت در کافرستان بانگ نمـاز

مولوی ، مثنوی ، دفترِ پنجم

 

و نتیجه می ­گیرد که آوازِ بَدِ او ، کسی را که در شُرُفِ ایمان آوردن بود منصرف کرد !

اینکه سعدی چُنان گفته و مولوی چُنین ، بیانگرِ آن است که قرنهاست صداهای ناخوشآیند گوشها را خراشیده­ اند !

صاحبانِ عزا برای مهمانان چای و خُرما و گلاب و جزوی از قرآن می ­آورند . من البتّه به رسمِ ادب برای خوشآمدگویی جلوی دربِ حسینیّه بودم و روزِ دوم دعای جوشن کبیر را خواندم ، یعنی باز خدا را به هزار و یک نام خواندم و از او برای پدر طلبِ آمرزش و مغفرت و رحمت کردم .



روزِ دوم همۀ کسانی که ( مردان و زنان ) برای فاتحه­ خوانی آمده بودند ، به ناهار دعوت شدند و در همان حسینیّه موردِ پذیرایی قرار گرفتند . ( حدودِ 350 نفر ) بعد از ظهر هم به عنوانِ « سَرخاکی » به قبرستان رفتیم و بر مرقدِ پدر گِرد آمدیم ، زنها البتّه زودتر می ­روند و روی قبر پارچۀ سیاه پَهن می ­کنند ، با خود حلوا می ­برند و با خواندنِ بیتهایی شیون می­ کنند . شعرها و گریه ­ها تأثّر برانگیز است .   




اوّلین شبِ جمعه هم خانواده و بستگان بر سرِ قبر حاضر می ­شوند و فاتحه می ­خوانند ، از کسی هم می­ خواهند که روضه بخواند ، من البتّه خوش داشتم که همین دعای جوشن کبیر را بخوانم ، باید زِرِه بزرگ از رحمت و مغفرت برتَن پوشاند .

دفنِ پدر در نیمۀ شعبان بود و مراسمِ چهلم در شبِ احیای 23 رمضان ، معمولاً مراسمِ چهلم مختصرتر از مراسمِ دفن برگزار می ­شود . می­ گویند : خوب است یک افطاری هم در حدّ نانِ پنیر و سبزی داده شود بعد اضافه می ­شود اگر یک آشی هم پشتِ سرش داده شود که دیگر حرف ندارد . بعد گفته می­ شود : آش هزینه­ اش از برنج بیشتر است و آبرو هم حَرَکَت نمی ­کند !! من می­ گویم : مگر پدر من بی ­آبرو بوده ؟! اگر برنج بدهید و حاجی ­ها را خبر کنید ، آبروداری می­ شود ، بهتر نیست کسانی دعوت شوند که پدرم با آنها بیشتر احساسِ قرابت می ­کرد ؟




یادم می ­آید سال 1372 بود با پدر به قوچان رفته بودیم هنگام برگشت ، در محدودۀ ترمینال دو عدد نوشابه گرفتم ، مردِ فقیری آنجا بود ، پدر گفت : من دوست دارم نصفِ نوشابه ­ام را به همین مرد بدهم و به او داد .

باز روزِ 20 / 2 / 1393 در سبزوار می ­خواستیم چای و لقمه نانی بخوریم ، مردی آمد و با سازش ، ما را کوک کرد ، مبلغِ مختصری به او دادم ، مقداری تافتون دستِ پدر مانده بود گفت : من دوست دارم همین نان را به این پیرمرد بدهم . پدر اینها را بی ­ادّعا می ­دانست و با آنها احساسِ خویشاوندی می ­کرد .



با این حال اگر نیازمندان دعوت شوند ، پدر راضی ­تر نیست و این در نزدِ خدا ارزشمندتر نیست ؟! نهایت آن است که کسی پُشتِ قبرستان نیاید ، ما خودمان اعضای خانواده می ­رویم فاتحه ­ای می ­خوانیم ، آیا خدا واقف نیست ، نمی­ بیند ؟! مادر هم موافقت می ­کند . افراد را نام می ­بَرد ، هشت نفر بیشتر نیازمند نیست ، بقیّه هم خویشان و همسایگان .

شبِ احیای 21 بعد از خواندنِ دعای جوشنِ کبیر در « مسجدِ نبیّ اکرم » با عبّاس مهربانی به « قبرستان » می رویم ، می ­گویم : کسانی که یک وعده شام برایشان مهمّ است ، واقعاً یک وعده غذاست نام ببر تا بنویسم ، از یک طرف شروع می­ کند به نام بُردن ، زنانی که بیوه­ اند ، سرپرست ندارند ، فرزندِ معلول دارند و نهایت کسانی که از نظرِ اقتصادی مشکل ندارند امّا کسی ندارند که برایشان غذا درست کند و محتاجِ غذای گرم هستند ، حدودِ 80 نفر می­ شوند . ساعت دو و نیم شب شده است ، از قبرستان برای سَحَری می ­آییم .

مادر باورش نمی­ شود که 8 نفر 80 نفر شده باشد . ناراحت است که این طور که بعضی بستگان و خویشان را نمی­ شود دعوت کرد ، بعد گلایه می ­کنند که چرا ما را خبر نکرده ­اید ، من به آنها چه بگویم ؟ می ­خواهد به نحوی مرا منصرف کند ! و من نمی­ خواهم که مادر ناراحت باشد امّا باید بر سرِ عهد بود و نامِ هیچ یک از این « مهمانانِ ویژه » نباید حذف شود و پاسخهای خودم را آرام بیان می ­کنم . کار را به خدا واگذار می ­کنم ، که خدایا مجلسِ ما را از مجالسی که نیازمندان را دعوت نمی ­کنند و برخوردارها را دعوت می ­کنند قرار مَده . چرا باید همیشه افرادِ متنفّذ را دعوت کرد اگر غذا اضافه آمد برای نیازمندان بُرد ، یک بار هم نیازمندان دعوت شوند و « مهمانانِ ویژه » باشند . به مسجد می ­روم ، صحبت در بارۀ نحوۀ مدیریّت مسجد است ، یک نفر به رضا ضیغمی تلفن می ­زند و کلیدِ غسّالخانه را می­ خواهد ! حسن حمّامیان فوت کرده ، می­ خواهند جنازه­ اش را از فیروزآباد بیاورند در کِشُوِ یخچال بگذارند تا فردا که کَفن و دفن شود ! عبّاس مهربانی کلید را می­ دهد ، حسن حمّامیان همان است که قبلاً گفتم : وقتی به میرعَلَم رفتیم ، پدرم رفت تا او و همسرش را که دختر عمّه­ اش بود ببیند !  

این یعنی یک سِری از فامیلهایی که مادر می­ گفت باید دعوت شوند خودشان عزادار شده ­اند ، از مسجد که بیرون می ­آییم ، عبّاس مهربانی می ­گوید : آقای جمالی هم یک کیسه برنج و یک قوطی روغن آورده برای افطاری ! فردا هر دو لیست را به جواد می ­دهم که « همسایگان » و « مهمانانِ ویژه » را دعوت کند . حدوداً 150 نفر .

صبح به مادرم گفتم : ماهِ رمضان است و مردم روزه دارند اگر مجلسِ مردانه در مسجد باشد و مجلسِ زنانه در منزل ، زنها می­ آیند اینجا و طبقِ رسم باید ، بیت ­خوانی و گریه کنند ، بهتر نیست ، مجلسِ زنانه هم در مسجد باشد ، آنجا ما دعا می­ خوانیم ، همه رو به قبله می ­نشینند و زنها هم اذیّت نمی ­شوند . این مطلب تصویب شد و مجلسِ مردانه و زنانه در مسجد برگزار شد ، دو نفر قرآن خواندند و بعد هم دعای جوشنِ کبیر را خواندیم متأسّفانه یک برداشتِ غلط ، ما را بدان سو بُرده که این دعای زیبا و خواستنی فقط باید در شبهای قدر خوانده شود و ما خود را در طولِ سال از خواندنِ آن محروم می ­کنیم . پدرِ علی ­رضا هم که از مشهد آمده بود کمی در خواندنِ دعا یا دعا کردن کمک کرد و بعد هم به پُشتِ قبرستان رفتیم بعد از بیت­ خوانی و گریستنِ زنها بر سرِ قبر ، سورۀ حمد و توحید و قدر همخوانی شد و برای مؤمنان درخواستِ مغفرت کردیم و به منزل برگشتیم .  

دو ساعت به افطار هم در بلندگوی مسجد اعلام شد : « اهالی محترمِ روزه­ دار محلّۀ پشند توجّه کنید ، امشب برای صَرفِ افطار به مسجدِ نبیّ اکرم تشریف بیاورید ! » 

هر کسی که دوست داشت از کسانی که یک نفر به دربِ خانه­ شان برای دعوت کردن رفته بود و کسانی که به طورِ عام از بلندگو دعوت شدند آمدند و افطار کردند و مراسم احیایشان را هم برگزار کردند .

افطار چای و خُرما بود با نانِ پنیر و سبزی و البتّه آب ، من که از اوّل ماهِ رمضان هنگامِ افطار آب نخورده بودم ، بعد از خوردنِ سه لیوانِ چای ، سه استکان آب هم خوردم ! محمّدعلی از داورزن نانهای خوبی آورده بود . زنها هم زحمتِ پاک کردنِ سبزیها را کشیدند . شام هم بعد از افطار آورده شد ، برنج را آقای رمضان تربیت پُخت و قیمه را علی ­رضا درست کرد با اینکه آشپز دو تا بود ، غذا خوشمزّه شده بود ، هر دو زحمت کشیده بودند . علی ­رضا که خورشت را در خانه درست کرد ولی بندۀ خدا آقای تربیت برنج را در آشپزخانۀ گرمِ مسجد که هواکش ندارد با دهانِ روزه درست کرده بود که نزدیکِ اذان چهار لیوان چای برای خوش ریخته و با خُرما آورده بود جلوِ دربِ آشپزخانه روی شِنها نشسته بود و منتظرِ اذان .

همه شام خوردند و بعضی هم شام افرادِ مریض و ناتوانِ خود را به خانه بُردند .

امام سجّاد ( علیه السّلام ) در دعای سی­ ام صحیفه می ­گوید : خدایا همنشینی با تنگدستان را محبوبِ من گردان و مرا در همنشینی ایشان صبرِ نیکو ده .

اَللّهُمَّ حَبِّب اِلَیَّ صُحبَۀَ الفُقَراءِ وَ أعِنّی عَلَی صُحبَتِهِم بِحُسنِ الصَّبرِ .

 ماهها گذشت و دل برای سنگِ قبر رضا نمی ­داد ، واقعاً سنگِ قبر لازم است ؟! چه باید نوشت ؟ عکس هم می خواهد ؟

یکی از پیرمردانِ روستا سرِ قبرِ فرزندش می­ گوید : خدا رحمت کند پدرت را ، ما پیرها که سواد نداریم با همان عکس تشخیص می ­دهیم که این قبر کیست تا فاتحه بخوانیم .

برای بعضی افراد که در این مدّت غروبِ پنجشنبه به سرِ قبر می ­آیند سؤال شده که چرا سنگ قبر نصب نمی ­کنند ؟! و هر کدام از ظنّ خود چیزی می ­گویند . نوشته به تأییدِ اعضای خانواده می­ رسد و سنگ نصب می­ شود .




گزارشی از مراسم ترحیم 1

گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت اوّل )

یک گزارشِ عینی از مراسمِ سوگواری در فرومد و البتّه کمی متفاوت

در مقالۀ « مرگ محکم  بر دربِ حیاط می ­کوبد . » نوشتم :

روزِ دهمِ فروردین 1393 ما قصدِ آمدن داشتیم ، مادرم از فوتِ دخترِ خواهرش شوک شده بود و صحبت در بارۀ مرگ بود .

من گفتم : حالا که شما صحبتهایتان را کردید ، من هم صحبتهایم را بکنم .

مادرم گفت : تو هم بگو .

گفتم : اگر قرار باشد که شما ( پدر و مادر ) زودتر از من بمیرید ؛

اوّلا ؛ من خودم نماز بر جنازۀ شما را می­ خوانم .

ثانیاً ؛ هیچ خرجی هم نمی ­دهم ، سعی می ­کنم کارِ دیگری انجام بدهم ، مثلاً دو ردیف درخت در کنارِ بلوار یا خیابان می ­کارم ، تابلو هم می ­زنم که این درختها یادبودِ فلانی­هاست . اگر هم قبول ندارید که پس نمیرید ! خندیدند .

مادرم گفت : این را که من می­ دانم که تو اینها را قبول نداری که خرج بدهی ولی توی دلِ خودم هم بوده که بر جنازۀ من خودت نماز بخوانی ، باید هم بر جنازۀ ما خودت نماز بخوانی ، ولی اگر من مُردم ، دخترهایم یک روز در خانه بنشینند و دربِ حیاط را باز بگذارند که مردم برای فاتحه ­خوانی بیایند بعد هم درب را ببندند و دنبالِ کار و زندگی شان بروند .   

پدرم چیزی نگفت ، دأبش این بود که اگر مخالف بود عنوان می ­کرد . البتّه وقتهای دیگر که در موردِ مرگ صحبت می شد ، می ­گفت : معلوم نیست که ما کجا بمیریم ، چطور بمیریم ، جنازه ­مان پیدا شود یا نشود ؟! خرج هم که می دهند برای زنده و آبروی خودشان می ­دهند ، آن مُرده که دیگر مُرده ، چیزی حالی ­اش نمی ­شود .

طاهره می ­گوید : وقتی شما رفتید پدر با حالتِ خوشحالی و شَعَف گفت : « مهدی می ­گوید : خودم بر جنازه­ تان نماز می ­خوانم و برایتان درخت می ­کارم . » چند روز به مُردنش هم در دالان نشسته بودیم دوباره گفت : « مهدی گفت : من خودم بر جنازه ­تان نماز می ­خوانم ، دو ردیف هم درخت می­ کارم ، روی یک تابلو هم می­ نویسم : ( کربلا معصومه ) روی یک تابلو دیگر هم می­ نویسم : ( حسن صفرعلی ) »

22 خرداد ، پدر مسافر دیارِ آخِرت شده و باید به آن وعده وفا کرد ، عبّاس مهربانی می­ گوید : شیخ مدّاح نیست ، گویا برای عملِ چشمش رفته ، پسرش احمد هم گفت که پدرش نیست ، در فکرِ کسی برای نمازِ میّت باشیم ، مگر شیخ نوری را بگوییم ؟

گفتم : نماز را خودم می ­خوانم .

گفت : خودت می­ خوانی ؟ می ­توانی ؟!

گفتم : بله ، من به پدرم گفته­ ام که نماز را خودم می­ خوانم ولی به شیخِ نوری بگو بیاید ، هم تلقین را بخواند هم گُمان نشود چون شیخ نیست به ناچار نماز خوانده ­ام .

گفت : به شیخ نوری می ­گویم فردا ساعتِ 8 بیاید . برای خرج / غذا چه می­ کنید ؟

گفتم : من که موافقِ خرج دادن نیستم ، هزینه ­اش را جای دیگر صَرف می­ کنیم . از چهار میلیون تومان پولِ فرشِ مسجد ، هنوز دو میلیون تومانِ آن بعد از سه سال مانده است ، می ­خواهید همان به جای غذا دادن ؟

گفت : نه ، آن داستانش جداست ، تا مردم را متوجّه کنی که قضیّه چیست و افکارِ شما برای آنها روشن شود ، کار از کار گذشته ، این روی فقرِ خانواده حساب می­ شود و مادرت می­ خواهد در اینجا زندگی کند. مادرم اگر چه به زبانِ سر تکلیف نکرد امّا به زبانِ دل همان سخنِ فیلمِ « مادر » ساختۀ « علی حاتمی » را می ­گفت : « آبروداری کنید ! »




صبح 23 خرداد به قبرستان رفتیم ، عبّاس کشوری قبر می ­کَند .




بعد البتّه تعداد افراد بیشتر شدند .



علی­ رضا و محسن ، پدر را غسل دادند و پدر سفیدپوش شد ، مادر حولۀ احرامِ پدر را آورده بود تا پس از غسل با آن حوله خشک شود . من که از قبل در فکر داشتم در چُنین روزی همۀ کارها ( غُسل و کَفن و دَفن ) را خودم انجام دهم ، غیر از گریستن کاری از دستم ساخته نبود ، آن قدر بی ­رَمَق شده بودم که شکّ داشتم بتوانم نمازِ میّت را بخوانم .

جنازه را به خانه آوردند و داخلِ حیاط گذاشتند ، کسانی که به غسّالخانه نیامده بودند صورتِ پدر را بوسیدند و گریستند و من ترجمۀ دعای صحیفۀ سجّادیّه را که در طلبِ مغفرت برای والدین بود ، رو به قبله پُشتِ تابوتِ پدر خواندم . هنگام دعا سکوتِ مطلق بود .

« خدایا ، چُنان کن که من از پدر و مادرم چُنان بیم نمایم که از پادشاهِ خودکامه ...

خدایا ، آن دو را ، به پاسِ آنکه پرورشم داده‌اند ، نیک پاداشی ده ...

خدایا ، هر آزاری که از من به آن دو رسیده ، و هر ناپسندی که از من در حقِّ ایشان سر زده ، و هر حقّی از آن دو را که من تباه کرده‌ام ، همه را سببِ آمرزشِ گناهان‌شان و بلندی مرتبه‌ شان و افزونی حَسَناتشان قرار ده ؛ ای آن که بدی‌ها را به چندین برابر نیکی‌ها دگرگون می ‌سازی .

خدایا ، اگر پدر و مادرم با من به تندی سخن گفتند و رفتار نابجایی کردند ، یا حقّی از من تباه نمودند و یا در وظیفۀ‌ خویش در قبالِ من کوتاهی ورزیدند ، من همۀ خطاهای ایشان را بخشیدم و با این کار بزرگ‌شان داشتم . از تو می ‌خواهم که آن دو را ، به سببِ آنچه در حقّ من کرده ‌اند ، گرفتار نسازی ، که من در خیرخواهی ایشان تردید ندارم و نمی ‌پذیرم که در خوبی کردن به من درنگ کرده باشند ، و دلگیر نیستم که آن دو کارهای مرا عهده ‌دار بوده‌اند ، ای پروردگارِ من ؛ ... »




جنازه را برای دفن به سَمتِ قبرستان بُردند .

در بینِ راه عبّاس مهربانی آهسته بیان می ­کند : « آقای نوری می ­گوید : نمازِ میّت ، نمازِ جماعت نیست که آقای یاقوتیان بخواهد خودش بخواند ؟! باید خودت جوابش را بدهی . »

با آقای نوری صحبت کردم ، گفتم : بله ، طبقِ حدیثی که می ­گوید : « لا صَلوةَ الّا بفاتِحَةِ الکِتاب » نمازی که در آن سورۀ حمد / فاتحة الکتاب خوانده نشود ، نماز نیست ! اصلاً نمازِ میّت ، نماز نیست ، دعاست .

از جنبۀ اجتماعی البتّه برای آقای نوری گِران تمام می­ شد ، حقّ هم داشت ، روحانی را از کوچۀ بالا دعوت کنی ، حالا جلوی جمعیّت بگویی کنار بایست ! اگر می­ خواستی کنار بایستد ، دعوتش نمی­ کردی ! برای آبروی خودت که گُمان نکنند به ناچار خودت نماز می­ خوانی با آبروی دیگری بازی می ­کنی ؟! باید چاره ­ای می ­اندیشیدم .

تابوت را روی زمین گذاشتند و جمعیّت منتظر ، آقای نوری هم در جلوی جمعیّت پُشتِ تابوت ایستاده است . من هم برای اینکه بتوانم صحبت کنم ، رفته ­ام کنارِ حوض تا مقداری آب بخورم ، راهِ گلویم باز شود ، فوری خودم را رساندم و گفتم : مردم من می ­خواهم خودم بر جنازۀ پدرم نماز بخوانم .

چند نفر گفتند : خُب خودت بخوان .

ادامه دادم ، من به پدرم گفته ­ام که نماز بر جنازه­ اش را خودم می­ خوانم در واقع این نماز خواندن وفای به عهد است ، خدای نخواسته جسارتی به آقای نوری نشود . همانجا جلوی جمعیّت به سمتِ آقای نوری رفتم و پیشانی اش را بوسیدم و به نماز ایستادم . الصّلوة ، الصّلوة 

اَللهُ اَکبَر

أشْهَدُ أنْ لا إِلهَ إلّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسوُلُهُ .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ زِدْ وَ بَارِکْ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُسْلِمینَ وَ الْمُسْلِماتِ ، اَلأحْیَاءِ مِنْهُمْ وَ الأمْوَاتِ .

اَللهُ اَکبَر

 اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِهذا الْمَیِّتِ ، عَبْـدُکَ وَ ابْنُ عَبْـدِکَ وَ ابْنُ أمَتِکَ ، حسن بنُ صفرعلی . اَلّلهُمَّ اغْفِرْهُ وَ ارْحَمْهُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .

اَللهُ اَکبَر

آقای نوری هم کنارِ من بود ، اینها را خواند و بعد از تمام شدن از مردم خواست فاتحه بخوانند . جنازه را کنارِ قبر بُردند ، داخلِ قبر شدم که تمییز کنم ، عبّاس و علی­ رضا هم آمدند ، جا تنگ شد من بالا آمدم ، با حسرت نگاه کردم و گریستم و با خود زمزمه کردم : خدایا ! بر زبانِ پدرم جاری کُن تا در پاسخِ ملائکة مقرّبین بگوید ؛ خدا پروردگارِ من است ، قرآن کتابِ من ، محمّد پیامبرِ من و ائمّۀ هُدی پیشوایانِ منند . آخِرین سنگِ لَحَد ، آخِرین نگاه به پدر بود و حدیثِ نفس که : خدا حافظ پدرجان !

جنازه دفن شد و مردم تا دربِ حیاط آمدند ، معمولاً از دربِ حیاط برای فاتحه ­خوانی به مسجد یا حسینیّه می ­روند . آقای نوری به نمایندگی از مردم به صاحبانِ عزا تسلیت گفت و به نمایندگی از صاحبانِ عزا از مردم سپاسگزاری کرد و ادامه داد چون هم اکنون در حسینیّه مراسمِ نیمۀ شعبان برگزار است ، صاحبانِ عزا می­ گویند فاتحه­ خوانی از ساعتِ 2 بعد از ظهر شروع می­ شود .

من افزودم : مرگ حقّ است ، همۀ ما می­ میریم ، من از مُردنِ پدرم ناراحت نیستم ، پدرم دعای مستجابِ من بود ، خیلی وقتها که مشکلی داشتم ، خدمتی به پدرم می ­کردم ، مشکلم حلّ می ­شد ، پدرم ، پدرِ خوبی بود ، ناراحتی من از این است که از این نعمت محروم شدم . از اینکه که قدم رنجه کردید ممنونم . بعضی به من تسلیت گفتند . عدّه ­ای برای مراسمِ نیمۀ شعبان به حسینیّه رفتند .

مجلسِ زنانه در منزل دایر بود ، زنها برای سوگواری به منزل می ­آیند ، هر کسی با خودش تُحفه ­ای ( قند ، آب نبات ، تاید ، پولِ نقد ، ماست ، شیر ، کره ، ... ) به عنوانِ « عزّت » می ­آورد و البتّه یادداشت می ­شود چون نوعی بِده بستان است . تا مطمئنّ نشوند که چای از مالِ یتیم نیست ، دست به سمتِ استکانِ چای هم دراز نمی­ کنند ، باید صاحبِ عزا خیالشان را از این بابت جمع کند . که این کار دیروز انجام گرفته ، زنانِ صاحب عزا بیتهایی در سوگ می­ خوانند و می ­گِریند ، یکی از زنانی که واردِ صاحبانِ عزا شده ، شروع به خواندنِ ابیاتی می ­کند در اصطلاح بیت را از دستِ صاحبانِ عزا می ­گیرد و در رثای عزیز از دست رفته سوگواری می ­کند ، پاسخش را یکی از صاحبانِ عزا می­ دهد و چند بیتی را در رثای عزیزِ از دست رفتۀ او می ­سُراید . بیت­ خوانی همین طور ادامه می ­یابد و زنها شیون می ­کنند .

مثلاً مادر می ­گوید :

گُلِ سُرخام چرا از مِ رمیدی ؟! .......... مِگر حرفِ بدی از مِ شنیدی ؟!

مِ کِه حـرفِ بَـدی با تِ نگفتام .......... چـرا مِهـر و محبّت را بُریـدی ؟!

دختر عمو ادامه می­ دهد :

سرام درد می ­کنه از هَـولِ ناگاه .......... عزیزام بار کرده دِر سحـرگاه

اگر دانام که رفته وَر کــدوم راه ؟ .......... به دو زانـو مِــرام تا نیمـۀ راه

و ...

بعضی زنها هم قرآن می­ خوانند یا روضه و مصیبتی برای زنهای دیگر می­ خوانند .

... ادامه در قسمت بعد ( ان شاء الله )

وصیتنامۀ شهید حسن دهقانپور

بسم ربّ الشّهداء و الصّدیقین

« ... فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلاً . » ، ( احزاب ، 33 / ٢٣ )

بعضى از آنان به پیمانِ خود ( شهادتِ در راه خدا ) عمل نمودند و بعضى در انتظار به سر می­ برند و از سرِ پیمانِ خود برنگشتند . ( قرآن کریم )

شهید از همۀ افراد افضل است . ( امام خمینى )

امیدوارم که سعادتِ شهادت را داشته باشم  .

با سلام و درود به محضرِ مبارکِ آقا امام زمان و نائب بر حقّش امامِ امّت و بر شما بستگانِ عزیزم و خانوادۀ گرامی ­ام بالأخص پدر و مادر مهربانم و فرزندانِ عزیزم  .

وصیّت من آن است که خداوندِ متعال که ما را آفریده است و یک روز هم از دنیا مى­ بَرد چه بهتر که در راهِ امام حسین و یاران با ایمانِ او ، از دنیا برویم .

پدرجان و مادرجان و فاطمه­ جان و محسن ­جان و داوود جان و صادق­ جان ، آن راهى را بروید که امام حسین رفته و فاطمۀ زهرا و على بن حسین رفته است .

پدرجان و مادرجان و فاطمه اگر من شهید شدم دفن و کَفنِ من را در فرومد انجام بدهید و خَرج براى من نکنید و هرچه دارم واگذار به فاطمه فیضی همسرم مى ­رسد و امیدوارم که از وصیّت من ناراحت نباشید . هرکس از خانه مى رود به جایی ، وصیّت براى خود مى ­کند .

و فاطمه ­جان فرزندان را در کنارِ خود به امیدِ خداوند نگهدارى کن و به فرزندانم نگو که من به سفر رفته­ ام بگو به جبهه در راهِ خدا رفتم . دیگر عرضى ندارم غیر از سلامتى شما .

حسن دهقانپور ـ 17 / 10 / 1363


بسم  ربّ الشّهداء و الصّدیقین

« مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلاً . »

( احزاب ، 33 / ٢٣ )

برخی از آن مؤمنان ، بزرگمردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملاً وفا کردند پس آنها بر آن عهد ایستادگی کردند و برخی به انتظار ( فیضِ شهادت ) مقاومت کرده و هیچ عهدِ خود را تغییر ندادند . ( سورۀ احزاب ، آیۀ 23 )

شهید از همۀ افراد افضل است . ( امام خمینى )

امیدوارم که سعادتِ شهادت را داشته باشم  .

ضمنِ عرضِ ادب به پیشگاه خدواندِ قادرِ متعال ، خالقِ جهانِ هستی و خالقِ جنّ و انس .

و سلام بر پیامبرانِ الهی خصوصاً نبیّ اکرم ( صلّی الله علیه ) و دوازده اخترِ آسمانِ امامت و ولایت و خصوصاً چراغِ هدایتِ انسانها در عصرِ حاضر مهدی صاحب الزّمان ، منجی عالَمِ بشریّت . امامی که هر لحظه در انتظارِ مستضعفین ، دادخواهِ مظلومین و یاورِ شهیدانِ مظلومِ جنگِ تحمیلی و جانبازان و مجروحینِ جنگِ انقلابِ اسلامی ایران .

« وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الإنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ * إِلّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْا بالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ . »

( عصر ، 103 / 1 ـ 3 )

سوگند به عصر ، به راستی انسان در زیان است . مگر کسانی که ایمان آورده و عملِ صالح انجام دادند و به حقّ توصیه کردند .

« کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ؛ وَ نَبْلُوکُمْ بالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً ؛ وَ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ . » ، ( انبیاء ، 21 / ٣٥ )

هر نَفسی چشنـدۀ مـرگ است و می ­آزماییم شما را به بدی و نیکی آزمـودنی و به سوی ما بازگردانیده می­ شوید .

با سلام به خانوادۀ عزیزم و فرزندانِ مهربان و خصوصاً پدر و مادر گرامی .

با عرضِ ادب در پیشگاهِ خدواندِ متعال .

خواهانم و امیدوارم که ما را در درگاهِ خداوندِ متعال درخواسته ، بخشش بکنید .

حسن دهقانپور ـ 28 / 11 / 1363

وفای به عهد

" وفای به عهد "

سه ویژگی یا خصلت هست که انسانی است و مخصوص دین یا مذهب یا ملّیت خاصّی نیست ، مخصوص ِ همۀ انسانهاست . در دین هم به آن سفارش شده است و آیات و روایات هم بدان رهنمون شده است: امانتداری، وفای به عهد و احسان به والدین.

من مدّتی در فرومد مشغول کاشتن درخت و  باغبانی و  بنایی بوده ام  و  با  افراد مختلف سر و کار داشته ام : بنّا ، کارگر ، راننده ، جوشکار ، بلوک زن و ... .

بیشتر اینها هم بدقولی کرده اند و روی ِ حرف خودشان نبوده اند. ( البتّه این بدان معنا نیست که در جاهای ِ دیگر بدقولی نیست و فقط خوش قولی است. )

ادّعا هم می کنند که: جوشکار، راننده و بنا و نجّارو... نمی توانند روی ِ حرفشان بایستند. طبیعت کارشان این گونه است. این خیلی عجیب است که کسی کارِ اشتباهی بکند ، بعد خودش را طلبکار یا صاحب حقّ هم  بداند .

خصلت های ِ انسانی و  اخلاقی برای ِ همۀ انسانهاست.

دروغگویی بد و راستگویی خوب است، برای ِ همه. همه باید احسان به والدین داشته باشند، امانتدار باشند و به عهد و قول و قرار ِ خود پایبند باشند.

در آیات قرآن و  روایات پیشوایان دینی و  سخنان حکیمان  ،  اصناف و  دارندگان مشاغل خاص  از  امانتداری و  وفای ِ به عهد و ... جدا  نگشته اند . رعایت این مسائل در زندگی روزمره ، موجب ساخته شدن ِ افراد و  تهذیب نفس می شود ، نه این که هر کسی با توجّه به مشکلات پیش رو ، خودش را از رعایت اخلاق ِ انسانی و  تکلیف ِ ایمانی معاف بداند .