عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

به مناسبت درگذشت مرحوم ضیایی

سیّد رضا ضیایی

سبز مثلِ چنار

 

شب یازدهم ماه رمضان 1434 قمری برابر با 28 / 4 / 1392 خورشیدی جلو دربِ خانه ­اش ایستاده ­ایم ، بر سردربِ خانه ­اش آیه «بسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» حکّ شده است . پس باید این آیه را زمزمه کرد و وارد شد . حسن نهضتی از قبل با یکی از فرزندانش هماهنگ کرده ، یعنی منتظرند . حسن خودش و مرا معرّفی می ­کند . من به گونه ­ای که بهتر بشناسد خودم را معرّفی می ­کنم : من نوه صفرعلی هستم ، پسرِ حسن صفرعلی . می ­گوید : می­ شناسم . همسایه باغ بودیم . راستی را ! باغِ پدر یا پدر بزرگِ من در صحرای علی­ عینو / علائیّه فرومد با باغ پدرِ ایشان دیوار به دیوار هم است . از درختِ انجیرش یاد می ­کند . او امّا اجدادِ خودش را این گونه نام می ­بَرد :

من سیّد رضا فرزندِ سیّد ابراهیم فرزندِ سیّد محمّدعلی فرزندِ سیّد رضا فرزندِ سیّد میرزا فرزندِ سیّد .

چنار سیّد که در ضلعِ جنوبِ شرقی شهرستان بود و در روز « سیزده به در » سیّدها آنجا جمع می ­شدند از همان سیّد بوده است .

پس شجره­ نامه این سیّد به شجره چنار می ­رسد ، سرسبز و دامن­ گُستر تا دیگران در سایه ­اش بیاسایند .

 

سیّد رضا متولّد 1317 خورشیدی است و تا 12 ـ 13 سالگی در فرومد بوده ، تا سالِ سوم در مدرسه حیاطِ نو ( سر حمّام ) درس خوانده ، ادامه ­اش را در مدرسه پُشت قلعه ، که بعد خان آن را به برادرش سردارآقا فروخته . سالِ ششمِ ابتدایی را که به پایان رسانده ، راهی مشهد شده و در مدرسه میرزا جعفر ( دانشکده رضوی کنونی ) برای تحصیلِ دروسِ حوزوی رَحلِ اقامت افکنده ؛ چند تن از همدوره ­ای­ های فرومدی ­اش اینها بوده ­اند : حاج حسین همّتی ، شیخ رضا تُرک ( دقیقی ) ، شیخ ابوالقاسم مرادی ، شیخ محمّد مدّاحی ، شیخ حبیب ­الله عزیزی ، شیخ علی کلانتریان / قُدسی که در راهپیماییهای مشهد شهید شده و ... 

4 سال در مشهد پای درسِ حُجّت هاشمی ، مهدوی دامغانی ، مروارید و ... شاگردی کرده و در سال 1332 آخِر دولتِ مصدّق در 16 ـ 17 سالگی راهی دیارِ نجف شده است . « شیخ حامد » در نجف او را از رفتن به سامرّاء منصرف می ­کند و نامه ­ای برای « شیخ محمّد عزیزی » می ­نویسد تا با خودش به نجف ببرد ، « سیّد رضا » با نامه شیخ حامد واردِ حُجـره همولایتی­ اش ، شیخ محمّد عزیزی صاحبِ تفسیرِ « الجدید فی تفسیر القرآن المجید » می­ شود ، یک ماه بعد برای خودش حُجره ­ای تهیّه می ­شود .

دو تن دیگر از همولایتی ­های همدوره­ اش در نجف « شمس ­الدّین واعظی » و « نورالدّین واعظی » فرزندانِ شیخ حامد هستند . مدّت تحصیل و تدریس­ اش در نجف 20 سال طول می ­کشد . طبیعتاً ازدواجش هم در نجف رُخ می ­دهد .

در مدّتی که در نجف بوده ، دو تن از فرومدیها ( حاجی خسرو و حاجی عابدین ) در راه برگشت از مکّه برای دیدنش به مدرسه قوام الدّین شیرازی می­ روند و برای دیدنِ دو نفر هم او به مسافرخانه آنها می ­رود ( سیّد غلامحسین و علی میدی خو / مهدی خان ) منظورش مرحوم سیّد غلامحسین حسینی و مرحوم علی قلیچ است . می­ گویم : « علی میدی خو » پدر بزرگ من است ، آن موقع مادرم با پدر و مادرش به کربلا آمده ­اند .

در سال 1349 به ایران می ­آید و در تهران ساکن می شود البتّه « شیخ محمّد تقی » از اهالی میامی و از دوستان سیّد رضا نامه ­ای در معرّفی او ، برای آیت الله العظمی شاهرودی می ­نویسد و این موجب می ­شود که مدّتی با ایشان همکاری کند بعدها یکی از دوستانش به او می ­گوید : « من می­ خواهم به مشهد بروم چند روزی به جای من امام جماعتِ مسجد باش » با پذیرش آن می ­فهمد که این بهانه بوده تا او را در آن مسجد ماندگار کنند . بنابراین او 20 سال در تهران « مسجد امام حسین » در قُلهک امامتِ نمازِ جماعت را بر عُهده می گیرد و پاسخگوی مسائلِ شرعی مردم است .

سیّد رضا بعضی مطالب را نمی ­گوید باید از زبانش علّت ترکِ امام جماعت و آمدن به مشهد را بیرون کشید . تا بگوید : « ... ؟! »

در سال 1369 راهی مشهد می­ شود . و مدّتی در دفتر آقای مصباح ممتحن می ­شود . به قولِ خودش این ممتحن بودن ... !

 

اوّلین کتابش به نامِ « اختلافِ فتوا از چیست ؟ » در قم منتشر شده ، رساله « نماز جمعه » ایشان در دستِ چاپ است و چند کتابِ آماده چاپ هم دارد . «غنا در اسلام » ؛ «تفسیر علی ابن ابراهیم قمی ( در 4 مجلّد )» ؛ «شرح زیارت جامعه کبیره ( در 4 ـ 5 مجلّد ) »

 
 

و تفسیری در دستِ نوشتن دارد به مثابه تفسیر البُرهان که قصد دارد در آن روایاتِ تفصیلی ، تأویلی و تنزیلی مشخّص شود .

سیّد رضا علاوه بر فرزندان روحانی / کتابهایش ، فرزندان جسمانی هم دارد که هر کدام به مثابه شاخه چناری ، سایه ­گُسترند تا آن «چنارِ سیّد» هنوز سر بر آسمان و ریشه در زمین داشته باشد . راستی را ! که برای فرزندانش هم درس معلّم زمزمه محبّت بوده است .

درس مـعـلّـــــم ار بُـوَد ، زمـــــزمـه محبّتـی .......... جمعه به مکتب آورد ، « طفلِ گُریزپای » را

 

بعضی کشاورزان فرومدی که گندم یا جُوْ می­ کارند فرزندانشان که در شهرهای دیگر هستند با هم هماهنگ می ­کنند و در فصلِ برداشتِ محصول ، به فرومد می ­آیند تا در دِروْ و خرمنکوبی و آوردنِ کاه و گندم یا جُوْ به پدرشان کمک کنند . یکی از دوستان یک بار می­ گفت : پدرم راضی نیست که من به جای رفتنِ خودم به فرومد ، پول بدهم تا کارگر بگیرد بلکه حضورِ خودم و کمک و همراهی کردنِ من برایش مهمّ است !

سیّد رضا ضیایی محصولش را کاشته ، جمع و برداشت کرده و به خرمن ریخته ، نیاز به کوبیدن دارد تا کاه و گندم از هم جدا و راهی کُندی / کندوها شود . اکنون نوبتِ فرزندانش شده تا او را یاری رسانند . این کتابها محصولِ یک عُمر تلاشِ سیّد رضا ضیایی است ! اگر محصولش دیم باشد و آبِ کافی نخورده و گندمهای پُر مغز نداشته باشد ، کاه که دارد ! همّتش که ستودنی است ، خلاصه ­ای از آن که قابلِ عَرضه کردن هست ؟ نیست ؟! احسانِ به والدین حُکم می ­کند ، قبل از آنکه دیر شود ، فرزندانش آستینِ همّت بالا زنند .

در تاریخ دوم مهر 1392 مطلبِ بالا را برای فرزندش محمّدعلی تلفنی خواندم . گفت : مقداری را تایپ و ویراستاری و چاپِ کتاب « نماز جمعه » را هم پیگیری کرده­ ایم ولی هزینه می­ خواهد .

احکام و آداب نمازجمعه

 

نُکته : از مرتبه قبل ( 28 / 4 / 1392 ) سرپوشِ خودکار جا مانده بود ، آن را در یکی از طبقاتِ قفسه گذاشته ، بلند می­ شود می ­آورد . می ­گویم : این سرپوش ارزشی ندارد ، حالِ شما مهمّ است ، مرا به یادِ داستانِ امام سجّاد می ­اندازد .

می ­گوید : « نَخ » !

می ­گویم : بله . همان که امام سجّاد نَخی از لباسش کَند و به طرفِ مقابل داد تا در اِزای قَرض آن را نگه دارد . مهمّ آن دقّت و مُراقبه است . 

 


ادامه مطلب

حدائق الوثائق منتشر شد .

چند نکته در بارۀ این کتاب

کتابِ « حدائق الوثائق » در کیفیّت ترکیبِ قَبالات و سجلات محفوظ در کتابخانۀ برلین به شمارۀ 5226 نسخۀ خطّی است که حکیم ­الدّین مُحمّد بن علی النّاموس الخواری الفریومذی برای تکمیل کتـابِ « تُحفۀ جلالیّه در علمِ مکاتبه » نوشته است .

     این نوشتار که کتابی حقوقی و با اصطلاحاتِ فقهی و تخصّصی است با قلمِ نویسندۀ زبَردستِ آن ، بسیار شیرین و شیوا شده چون از آیات و روایات و اشعار و ضرب المثلها و تشبیهات و استعارات و ... استفاده کرده است البتّه واژگان تخصّصی و فرسودگی بعضی کلماتی که به کار رفته ، بوی قِدمت و دیرینگی متن را حفظ کرده است .

     آقای دکتر مصطفی گوهری فخرآباد و آقای دکتر حمیدرضا ثنایی این نسخۀ خطّی را تایپ نموده و بر آن پاورقی زده­ یعنی منابعِ آیات و احادیث و اَشعار و ضرب­ المَثَل و ... را که یافته ­اند مشخّص کرده و اسامی که در متن بوده معرّفی کرده و در « نامۀ بهارستان » سالِ دهم ، 1388 ، دفتر 15 ـ 16 منتشر شده است . 

      چون « حکیم الدّین فریومدی » از روستای من « فریومد / فرومد » است به جهتِ علاقه ، این کتاب را تایپ کرده و با متنِ « نامۀ بهارستان » و « نُسخۀ خطّی » آن تطبیق داده­ و اصلاحاتی داده­ ام . پس از زحمتِ اوّلیّۀ این دو بزرگوار یعنی دکتر گوهری و دکتر ثنایی که عضو هیئتِ علمی دانشکدۀ الهیّات دانشگاه فردوسی مشهد هستند بهرۀ وافر بُرده­ و از آنها سپاسگزارم .

     من برای تصحیحِ این کتاب « تُحفۀ جَلالیّه » را هم خواندم و « الحِکمَةُ فی الادعِیّة وَ المَوعِظۀُ لِلاُمّة » را مرور کردم ، متنِ تایپ­ شدۀ « تُحفۀ جَلالیّه » را عضو هیئتِ علمی دانشگاه آقای دکتر قنبرعلی رودگر در اختیار من قرار داد که از ایشان سپاسگزارم .

     نامه ­­های حکیم­ الدّین فریومدی در کتابِ « فرائد غیاثی » تألیفِ جلال ­الدّین یُوسُف اهل را نیز خواندم و این متن را حرف به حرف اِعراب­گذاری و کلمه به کلمه معنا کردم گر چه مواردی جا مانده است .

     همۀ اشعار در فضای مجازی گنجور و نرم ­افزار دُرج 4 جستجو شد مواردی که نامِ شاعر نوشته نشده یعنی شاعر شناخته نشد .

نمونه­ خوانی کتاب را دو تَن از افرادِ متخصّص بر عُهده گرفتند ، یکی قاضی بازنشستۀ دادگستری و وکیلِ حاذقِ فرومدی جنابِ آقای حسین لطفیان که با کُهولتِ سنّ قبولِ زحمت کرد و همۀ کتاب را به دقّت تمام خواند و نکته ­های باریک ­تر از مو را یادآوری کرد . دومی همکارِ فرهنگیِ بازنشسته و وکیلِ رسمی دادگستری و دوستِ گرامی جنابِ آقای حسین چربگو که با خوانشِ کتاب دلم را گرم کرد تا از سهو و خطا در اَمان مانده باشد . از هر دو بزرگوار که با نکته ­های ارشادی مرا رهنمون شدند صمیمانه سپاسگزارم . 

حکایت سلطان قیس در شبیه روز عاشورای فرومد

قسمتی از شبیه فرومد در روز عاشورا حکایتِ سلطان قیس است که در هندوستان و به هنگامِ شکار موردِ هجومِ شیری قرار می­ گیرد و چون این فردِ نصرانی امام حسین علیه السّلام را به اِمداد می­ طلبد آن حضرت در بحبوحۀ جنگ با اشقیا ، موقّتا از نبرد دست بر می ­دارد و وی را از گَزندِ شیر نجات می­ دهد و در ادامه فردِ مزبور اسلام می ­آورد . این ماجرا جزو اکاذیب است .

نقد داستان قیس هندی و شیر در روز عاشورا

سیّد ... گفت : « آقای نجف ­آبادی ! روزی پای منبرِ شما  بودم و شنیدم که می ­فرمودید : روزِ عاشورا در حینی که حضرتِ حسین علیه السّلام در مقابلِ لشکرِ کوفه قرار داشت ، رفته است به هند و قیسِ هندی را از چنگالِ شیر نجات داده است ... .

... این خبر به هیچ وجه مطابق با موازینِ عقلی نیست ؛ زیرا

اوّلا ؛ در تاریخِ هند پادشاهی به اسمِ قیس که از اسماء عربی است و تا آن تاریخ هندیها ابداً اسمِ عربی انتخاب نمی ­کردند دیده نمی­ شود .

ثانیاً ؛ فاصلۀ مابینِ کربلا و هندوستان به درجه­ ای زیاد است که رفتن و بر گشتن و با شیر صحبت کردن ‏و به شیر گفتن حمله به قیسِ هندی نکند ، به درجه ­ای زمان لازم دارد که فقط حضرتِ حسین اگر سرعت سیرِ نور را داشت ، می­ توانست این کار را بکند .

ثالثاً ؛ چه دلیلی داشت که حضرتِ حسین مبادرت به این اقدام بکند ، اگر مسئلۀ توسّل بود که توسّل به خدا ترجیح داشت همچو اثری داشته باشد . وانگهی رفتن لازم نبود ، کسی که می ­تواند در هفت هشت ثانیه چند هزار فرسنگ را بپیماید ، بهتر آن بود که قُوّه ­ای به قیس بدهد که شیر را بکُشد و یا به قولِ درویشِ ما ، به دلِ شیر بَرات کند که از پاره کردنِ قیسِ هندی صرفِ نظر کند .

رابعاً ؛ وقتی شیر به انسان حمله می­ کند آنقدر تأمّل و تأنّی نمی­ کند که قیس شاه متوسّل شود  و امام حسین در آن میانه به کمکِ وی برسد .                                                

خامساً ؛ اگر حضرتِ حسین این گونه معجزات داشت چرا با یک معجزه تمامِ اهالی کوفه را به ایمان و راهِ راست هدایت نکرد تا چُنان فجایعی رُخ ندهد . ... اگر  مابین یک خبر و موازینِ عقلی تناقض پیدا شد ، البتّه ترجیح  دارد که  به  عقل متّکی شویم . »

تخت فولاد ، ( آیت الله سیّد محمّدباقر دُرچه ­ای ) ، انتشارات امید فردا ، چاپ اوّل ، 1382 ، ص 61 و 62

این ، علامتِ جامعۀ مُرده است . دروغ را می­ پذیرد امّا راست را هرگز حاضر نیست بپذیرد !

مجموعه آثار شهید مطهری ، ج25 ،  ص 432

لطیفه هایی از دوران معلّمی

من که با طرف پَرچ میخ نمی­ زنم ؟!

در دورۀ دانشجویی ، به صورتِ حقّ ­التدریس معلّم دانش ­آموزان مدرسۀ راهنمایی بودم . یک روز هنگام تدریس ، دانش­ آموزی از پشتِ سر با میخ به گردنِ دانش ­آموز جلوی زده بود .

پرسیدم : چرا چُنان کاری می ­کنی ؟

او با خونسردی میخ را نشان داد و گفت : آقا من با این طرفِ میخ می ­زنم ( طرفِ پَرچ میخ که محلّ ضربه خوردنِ چکش است را نشان می­ داد . ) با این طرف که نمی ­زنم ، و طرفِ دیگر میخ را نشان می داد !

* * * * *

جیبِ شما ، کُتِ من

معلّمی گفت : از کلاس آمدم دفتر ، کُتَم را از جا لباسی برداشتم ، پوشیدم ، همین طور که در صحنِ حیاط مدرسه می ­رفتم ، دستم را در جیبِ کُتَم نمودم ، دیدم چند قبضِ تلفن و برق و آب و گاز توی جیبم است ، نگاه کردم دیدم قبضها مربوط به فلان همکار است .

رفتم دَمِ کلاس از ایشان پرسیدم : قبضهای شما در جیب من چه می ­کند ؟

ایشان گفت : شما بگو ؛ کُت من در تنِ شما چه می­ کند ؟!

* * * * *

برا قشنگی

یکی از دانش ­آموزان اعتراض کرد که ؛ آقا چرا نمرۀ تحقیق مرا برای محمدزاده گذاشته ­ای ؟

گفتم : مگر تحقیق از تو بوده است ؟

گفت : بله .

گفتم : پس چرا فامیلت را به جای مهدی زاده ، محدیزاده نوشته­ ای ؟

گفت : آقا برا قشنگی ­اش اون طوری نوشته ­ام !

* * * * *

فولاد مُبارکه

مُبارکه یکی از شهرهای اصفهان است که فولاد آن معروف است ، « فولاد مُبارکۀ اصفهان » . معلّمی می ­گفت : در جلسة افتتاحیّۀ فولاد مشهد شرکت کرده بودم ، مُجری برنامه فکر می ­کرد کلمۀ مُبارکه صفت است برای فولاد ، این است که در برنامۀ رسمی اعلام می ­کرد « فولاد مُبارکۀ مشهد » !

* * * * *

هر شب خواب ببیند

« ... تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیَا وَ اللهُ یُرِیدُ الآخِرَةَ وَ اللهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ . » ، ( انفال ، 8 / 67 )

مولوی در داستانی می ­گوید : پادشاهی خواب دید پسرش مُرده است ، بهترین دختری را که ممکن بود به همسری پسرش درآورد ، بعد از مدّتی دید پسرش عاشقِ پیرزن عِفریته ­ای شده است .

مولوی می­گوید : شما پادشاه را خدا ، پسر را بندۀ خدا ، آن دختر را آخِرت و پیرزن را دنیا در نظر بگیرید . خدا برای شما چه اراده کرده و شما چه چیزی را می ­طلبید ؟!

یکی از دانش­آموزان از میز آخِر کلاس ، اشاره به دانش­ آموزی که در میز جلوتر بود کرد و گفت : آقا این می­ گه : کاشکی پدر من خواب ببیند که من مُرده ­ام !

آن دانش­ آموز گفت : آقا این خودش می­ گه : کاشکی پدر من هر شب هی خواب ببیند که من مُرده ­ام !!

* * * * *

دَر درَ !

آقای هژبری در کلاس ضمن خدمت گفت : من لطیفه­ هایی را که معلمان نقل می ­کنند ، ثبت می ­کنم تا به حال هشتاد لطیفۀ خوب جمع کرده ­ام و یکی از آن لطیفه ­ها را نقل کرد .

در منطقه ­ای مرگ و میر زیاد شده بود ، پیرزنها و پیرمردها زیاد می مُردند ، پیر زن و پیرمردی نگران از مُردن ، چاره ­ای اندیشیدند ، بیرون رفتند و شیر و شیشه و پستانک و ... خریدند تا وقتی عزرائیل به سراغِ آنها می ­آید او را فریب دهند .

پیرزن و پیرمرد در حالِ خوردن شیر و آبمیوه با شیشه بودند که عزرائیل رسید ، پرسید : چه می ­کنید ؟

پیرزن گفت : مَمّه ، مَمّه !

پیرمرد گفت : بَه بَه ، بَه بَه !

عزرائیل گفت : پس زود بخورید که می ­خوایم بریم دَر درَ !

سیّد وهاب جوادی ( مرد ِکار ، همّت ، صبوری )

سیّد وهاب جوادی ( مرد ِکار ، همّت ، صبوری )

تا ششم ابتدایی در فرومد درس خواندم ، سه سالش در مدرسه قدیم بود ، که جای خانۀ لطفیان بود ، اوّل مهر از بچّه­ ها پول می­ گرفتند که به خان بدهند برای اجارۀ مدرسه ، پسرش با یک موتور گازی  می ­آمد پول را می گرفت . سال اوّل من در میان 86 دانش آموز شاگردِ دوم شدم ، شاگردِ اوّل سیّد ابراهیم هاشمی بود ، به او یک جعبه دادند که یک پیراهن داخلش بود . به من یک دست کتاب کُهنۀ سال دوم با یک مداد و یک پاکن ! ( می­ خندد ) .  

چند سالی در مشهد و تهران رفوگری قالی کار می ­کردم ، یک بار خان آمد به مغازۀ مُصلحی که قالی داشت ، چند تخته قالی خرید . می ­خواست برای رفقایش به خارج بفرستد ، قالیهای خودرنگ بود . قالیهای خودرنگ ، طبیعی بود ، از پشمِ گوسفند ، شتر که رنگِ قهوه­ای و سفید و سیاه داشت ، دو سه رنگ بیشتر نبود . دوست داشتم درس بخوانم شرایط فراهم نمی ­شد .

از 23 سالگی شروع کردم به درس خواندن ، راهنمایی را در مدرسۀ موثّق عاملی خواندم و از دبیرستان دیپلم اقتصاد گرفتم ، دیپلم که گرفتم در ادارۀ آموزش و پرورش تبادکان در قسمتِ کارگزینی مشغول به کار شدم تا آن موقع هفت سال به عنوانِ مستخدم بودم که کارِ دفتری هم انجام می ­دادم . از پیامِ نور هم لیسانسِ ادبیّات گرفتم . در ناحیّۀ پنج مشهد هم در کارگزینی کار می ­کردم تا به ناحیّه شش آمدم ، بعد در ناحیّه هفت مسئولِ کارگزینی بودم ، دوباره برگشتم به ناحیّه شش و تا زمانِ بازنشستگی در آنجا مسئولِ کارگزینی بودم .

ابتدا با کار ،‌ رفوی قالی هم می ­کردم ، یک بار دو نیسان قالی آوردند ، داخلِ حیاط که رفو کنم شب روی همان قالیها می خوابیدم ، کم­ کم کار قالی را کنار گذاشتم و همراه با کارِ اداری پانزده سال هم تدریسِ ادبیّات برای بزرگسالان داشتم .

دو فرزندِ ناتوانِ ذهنی داشتم که رَتق و فَتق آنها هم رویِ دوشِ خودمان بود ، یکی در دو سالگی مُرد و یکی در پانزده سالگی ، امّا به خانمم خیلی فشار آمد تا جایی که دندانهایش ریخت . بعد از فوتِ دخترم ، خانمم هم که تا چهارمِ ابتدایی درس خوانده بود ، پنجمش را گرفت و سه سال هم در راهنمایی درس خواند تا اینکه سیکلش را گرفت . سه پسر دارم که یکی دیپلم ، یکی فوق­ دیپلم و یکی لیسانس گرفته است .

ـ وقتی دخترش مرضیّه فوت کرده بود ، آن موقع مادرم مشهد بود با ایشان برای عرضِ تسلیت به منزل آقای جوادی رفتیم . آقای جوادی می ­گفت : در این مدّت پانزده سال حدودِ یک ماه این بچّه را به بهزیستی بُردیم امّا نتوانستیم تحمّل کنیم ، انگار گُم شده­ ای داشتیم ، دوباره بچّه را به خانه آوردیم و از او مواظبت می ­کردیم .

ـ من چون در ناحیّه شش و هفت بودم ، تا آن جایی که اطّلاع دارم ، همکاران از کار و نحوۀ برخوردِ آقای جوادی راضی بودند ، گاهی معلّمان را راهنمایی می ­کرد که چکار کنند تا مشکلشان حلّ شود و این راهنمایی کردن گاهی اعتراضِ مسئولِ بالاتر اداری و پایین ­ترِ نفسانی را موجب می ­شد !

دیوان اشعار سیّد حسن غزنوی

دیوان اشعار سیّد حسن غزنوی

ابن یمین در اشعارش از شعرِ شاعرانِ پیش از خود بَهره جُسته ، یکی از آنها سیّد حسن غزنوی است . سیّد حسن غزنوی از شاعرانِ سدۀ ششم هجری قمری و مَدفنِ او در آزادوار است .  

گر تو خواهی که بدانی صفتِ رزمگهش

بشنو این بیت که از گفتۀ سیّد حسن است

« آسمان در صفِ جنگش سپهی تیرانداز

آفتاب از پیِ فتحش سپری تیغ­ زن است »

دیوان ابن یمین ، بیت 870 ـ 871

********

بهرِ سپاهش فَلَک ساخت سپر ز آفتاب

وز اثرِ دولتش تیغ­ زن آمد سپر

دیوان ابن یمین ، بیت 8597

زلزلۀ قُم

بسم الله الرحمن الرحیم

28 /3 / 1386

طبقِ گزارشِ تقویم و تلویزیون ، امروز مصادف بود با سالگردِ رحلتِ دُختِ گرامی پیامبرِ گرامی  ( فاطمه ) و نوعاً عزاداری برای آن بانو ، همزمان پیکر مرحوم فاضل لنکرانی در قم تشییع و در حرم حضرت معصومه دفن شد . مراسم تشییع از سیمای جمهوری اسلامی به صورتِ زنده پخش می ­شد . اصطلاحات و عباراتِ مرجع بزرگِ عالم تشیّـع ، یکی از مراجعِ عالم تشیّـع ، حضرت آیة الله العظمی آقای فاضل لنکرانی و ... کاربردِ زیادی داشت . امروز قم شده بود لنکرانی ، اعلام 3 روز عزای عمومی در سراسر کشور به مناسبتِ فوت وی و مصادف بودن آن با دهۀ فاطمیّه و تا حدودی  مصادف بودنِ آن با تخریبِ مجدّد حرمین عسکریین ( سامراء ) ، التهابِ قضییه را بیشتر می­ کرد .

* * * * *

نیم ساعتی به غروب مانده ، پای پیاده از خانه به طرف کوه رفتیم ، در دامنۀ کوه روی تخته سنگی نشسته بودیم ، خانم یادآوری کرد که ستارۀ زُهره دارد در پُشتِ ماه پنهان می ­شود ، موقع اذان مغرب ، ساعت حدوداً هفت و ده دقیقه بود که ستارة زُهره روی در نقابِ ماه  کشید !

     به خانه آمدیم به بچّه ­ها گفتیم ، آنها به پُشتِ بام رفتند تا بیرون آمدنش را ببینند ، اخبارِ تلویزیون را گوش دادیم . زلزله­ ای به بزرگی  9 / 5  ریشتر قم را لرزاند ، این لَرزش در استانهای همجوار اصفهان ، تهران ، قزوین ، سمنان ، ... هم احساس شد . 

* * * * *

با شنیدن این خبر به یادِ مطلبِ ذیل  از شهید بهشتی که در بارۀ نماز آیات است ، افتادم .

     مسلمان حقّ ندارد در برابر قدرتها مرعوب باشد ، هر قدرتِ انسانی ، یا هر قدرت ِ طبیعیِ بالاتر از آن .  معنای نمازِ آیات همین است . آدمـیزاد در موقع زلزله ­های سخت ،  خود را  می­ بازد . متأسّفانه این نماز را  بد معنا می­ کنند . خیال می­ کنند اسلام به مسلمانها گفته ؛  موقع زلزله و گرفتن ماه و خورشید و از این قبیل ،  برای اینکه بلا برطرف شود  نمازِ آیات بخوانند . اصلاً معنایِ نمازِ آیات این نیست . اگر کسی ذرّه ­ای با روایاتِ ما آشنا باشد می ­فهمد که معنای نماز آیات اصلاً این نیست . معنایِ نماز ِآیات این است :  بشر ممکن است در برابر حوادثِ فـوق العـاده طبیعی خود را ببازد ، اسلام می ­گوید : در این هنگام فوراً  بگو ؛ « الله اکبـر »  یعنی ؛  اینها هیچ عظمت ندارد ،  خود را نباز . [ سرود یکتا پرستی ، آیة الله شهید دکتر سیّد محمّد حسینی بهشتی ، انتشارات بقعه ، چاپ دوم ، 1379 ، صفحۀ  21 22 ]

* * * * *

 نه تنها ابّهّت و عظمت یک انسان نباید ما را بگیرد حتّی عظمت یک حادثۀ طبیعی مثل زمین­ لرزه نیز نباید ما را بگیرد بلکه باید دستها را بالا ببریم و تکبیرة الاحرام بگوییم  یعنی ؛  خدا بزرگترین است و این پدیده­ ها  در برابر پدید­آورنده ناپدید می ­شوند ، ستاره­ هایی هستند که در پشتِ ماه پنهان می ­شوند و با درخششِ خورشید جلوه ­ای نخواهند داشت .

حتّی هنگام مرگِ فرزندِ پیامبر ، باید وجودِ شما مملوّ از ابّهّت خدا باشد . فرزند پیامبرتان مُرد ، محمّد ( صلّی الله علیه و آله ) هم می­ میرد و شما هم می ­میرید و تنها آن « حیّ لا یموت » می­ ماند !

     خدا آیه هایش را این­گونه نشان می ­دهد ،  125 نفر پزشک و پرستار  همکار و همیار هم شده بودند تا لاله و لادن دو خواهر دو قلوی به هم چسبیدۀ ایرانی را از هم جُدا کنند اما نتوانستند و هردو جان دادند ، از دستِ آن 125 نفر هیچ کاری ساخته نبود ، همزمان با اعلام فوتِ آن دو ، در همان روز  در اخبار گفته شد ؛ یک هواپیما سقوط کرده و همۀ سر نشینانِ آن جان باخته­ اند امّا در آن میان یک کودک جانِ سالم به در بُرده است . برای آن کودک امّا آن  125 نفر هیچ تلاشی نکرده بودند ، فقط « یکی » جان او را حفظ کرده بود ، همان که به او جان داده بود .

کُنتورِ برقِ مسجد نبیّ اکرم (ص) فرومد

کُنتورِ برقِ مسجد نبیّ اکرم (ص) فرومد

گاهی اوقات یک بی ­احتیاطی موجب می ­شود حادثۀ ناگواری رُخ دهد ، خیلی از حوادثی که رُخ داده و هموطنانِ ما جان باخته­ اند یا آسیب دیده ­اند و خساراتی به بار آمده است بر اثرِ مسامحه و سهل انگاری واقع شده است . علاجِ واقعه را قبل از وقوع باید کرد . بعد از حادثه دنبالِ مقصّر گشتن دردی را درمان نمی ­کند . قبلاً گفته بودم در حیاطِ حسینیّۀ محلِّ پشند نشسته بودم چشمم به نردبانِ آن افتاد ، نردبانِ چوبی و فرسوده ، نگران شدم که برای کسی حادثه ­ای رُخ دهد ، سفارش دادم و یک نردبانِ آهنی ساختند . حادثه روستا و شهر نمی ­شناسد هر جا ممکن است حادثه ­ای رُخ دهد ! مرحوم حسن شفیعی بر اثرِ همین سهل انگاریها جان باخت . کَنده شدنِ سیم برق از سقفِ حمام عمومی و افتادنِ آن پُشتِ درب ، موجب شد آن مرحوم جان ببازد و ذائقۀ همه را تلخ کند .

چندین سال است که جا فیوزِ کنتورِ برقِ مسجد نبیّ اکرم (ص) شکسته است . من یک بار با یکی از هیئت اُمنای مسجد دورِ آن را کاغذ پیچیدیم و چسب زدیم و گفته شد که این فیوز را درست کنند . تا اینکه پارسال در تاریخ 23 / 10 / 1395 کنتورِ برقِ حیاطِ من وصل شد و فیوزِ و جا فیوز کنتورِ برقِ حیاطِ پدری من عوض شد ، هزینۀ فیوز و تعویضِ فیوزِ کنتورِ برقِ مسجدِ نبیّ اکرم را هم پرداخت کردم تا جا فیوزی آن هم عوض شود . در این مدّت حدودِ یک سال ، چند بار حضوری یادآوری کرده ­ام ، چند بار تلفنی گفته ­ام و چند بار هم در تلگرام گوشزد کرده ­ام تا مشکلِ کنتورِ مسجد حلّ شود ، هر بار چَشم چَشم شنیده ­ام و کاری انجام نگرفته است ! حتّی گفته­ ام : شما کنتورِ خانۀ خدا را که با این همه گفتن درست نمی ­کنی ، با خَلقِ خدا چه می ­کنی ؟!

واقعاً اگر اتّفاقی بیفتد مسئول کیست ؟ و چگونه می­شود جُبران کرد ؟ و آیا اگر کسی را برق گرفت یا در خانۀ خدا آتش ­سوزی رُخ داد قابلِ جُبران است ؟!

این روزها در بحثِ زلزلۀ کرمانشاه رعایت نکردنِ یک سری استانداردها را موجبِ و علّت خسارت بیشتر می ­دانند .

پُل آب روشن

پُل آب روشن که سرحدّ بیهق است .

چون امیر ارغون ­شاه و امیر عبدالله مولاى سبب آنکه بى‏ اجازت مراجعت کرده بودند منهیان به عراق فرستاده بودند مراجعت نموده خبرِ مُنهزم شدنِ لشکر بدیشان رسانیدند ایشان فرصت یافته پیشباز رفتند پادشاه طغاتیمور و امیر شیخ على و اُمراى دیگر از بسطام به طرفِ کالپوش و سمنغان و جَرمقان روانه شدند و خواجه علاءالدّین محمّد و امیر توروت و برادرش امیرحاجى و پسرعمّ او امیر موسى جاندار و اُمراى دیگر به طرفِ فریومد توجّه نمودند در حدودِ سمنغان ، امیر ارغون ­شاه و امیر على میکائیل و هزارچه سونج به پادشاه و امیر شیخ على رسیدند پادشاه را گرفتند و امیر شیخ على را به قتل آوردند و آن در شهور سنۀ ست و ثلثین و سبع مائه .

و امیر راى ملک را نیز که در یورت گذاشته بودند به قتل آوردند و با کلات نشستند و پادشاه را با خود بردند . و از این جانب عبدالله مولاى به پل آب روشن که سرحدّ بیهق است با اُمرا و خواجه علاءالدّین محمّد رسید و همه جماعت را گرفته به قُهستان بُرد و امیر توروت و امیرحاجى و امیرموسى جاندار را که با او قرابتى داشتند اجازت داد و خواجه علاءالدّین محمّد را چندگاه محبوس داشت . بعد از آن مقرّر کردند که قلعۀ طبس را که مدّتى مدید است که در تصرّفِ آبا و اجداد وزراى خراسان بود و اُمرا را در آن مدخل نه ، به کوتوالان امیر عبدالله سپارند .

بر این جمله مقرّر کردند و وصلتى ساختند و او را به مقامِ خود به فریومد فرستادند و بعد از آن چون خبرِ کُشتنِ امیر شیخ­ على و گرفتنِ پادشاه طغاتیمور به عراق رسید امیر شیخ حسن بزرگ ، امیر شیخ محمّد مولاید را به امیرى خراسان تعیین فرمود و خواجه جلال ­الدّین محمود را به وزارت و نوّاب امیر حیاطغا ملازم ایشان بودند ، در جمادى الاولى سنۀ ثمان و ثلثین و سبع مائه و حُکم یرلیغ نافذ شد که امیر عبدالله مولاى مددکارِ امیر شیخ محمّد مولاید باشد و خراسان را ضبط نمایند .

مجمع الانساب شبانکاره ­ای ، مجلّد 2 ، ص 309

جلال بَقایى نایینى

جلال بَقایى نایینى

سخنورانِ نامی مُعاصر ایران جلد : ١  ، ، محمّدباقر بُرقعی ، نشرِ خُرّم ، قم ،  ١٣٧٣  ، ص 532 ـ 534

جلال بَقایى نایینى ، فرزندِ مصطفى ، در سالِ  ١٢٨٧  هجرى شمسى در نایین چشم به جهان گُشود ، تحصیلاتِ ابتدایى را در مکاتبِ قدیمۀ آن شهر فراگرفت و از آن پس به تحصیلِ علومِ عربیّه پرداخت و در کنارِ آن زبانِ فرانسه را نیز آموخت ، سپس به مطالعۀ دواوین شعر و ادبِ فارسى پرداخت ، آنگاه به استخدامِ وزارتِ مالیه ( دارایى ) درآمد و مدّتِ چهل سال به خدماتِ ادارى در وزارتِ دارایى اشتغال ورزید تا بازنشسته گردید .

بقایى نسبش به چند شاعر مى ‌پیوندد ، میرزا ابوالحسن متخلّص به « علوى » جدّ پدرى ، و حاج میرزا کوچک متخلّص به « سرور » جدّ مادرى اوست و میرزا جعفر طرب نایینى از شاعرانِ دورۀ فتحعلى شاه قاجار از عموزادگان و میرزا محمّدخان متخلّص به « غوغا » عموزادۀ مادرى او مى ‌باشند .

بقایى شاعرى را از دوازده سالگى آغاز کرد ، او شاعرى خوش ‌ذوق و تواناست و در سرودنِ انواعِ شعر مهارت و استادى دارد . اشعارش تصویرى از وقایعِ زندگى روزِ مردم است ، بخصوص قطعاتِ انتقادى او که دشوارترین نوعِ شعر به شُمار مى رود و در قالبِ طنزهاى اجتماعى سُروده شده است .

دانشمندِ محقّق فرزانه ، ایرج افشار ، دربارۀ وى چُنین مى ‌گوید : « جلالِ بقایى نایینى ، شاعرى خوش‌ سخن و نُکته ‌پرداز و آزاده‌ خوى که در خدماتِ فرهنگى و شرکت در دوره ‌هاى کُنگرۀ تحقیقاتِ ایرانى پیشقدم بوده است . جلال بقایى در قطعه‌ سرایى تالى ابن ­یمین فریومدى است . »

از بقایى دو اثر طبع و نشر یافته : یکى « تذکرۀ سُخنورانِ نایین » و دیگر مجموعۀ اَشعارش به نامِ « پَرتو اندیشه » . اشعارِ زیر نمونه‌ هایى از نظمِ اوست :

کیستم

من کیستم به کُنجِ قَفَس بال بسته‌ اى

غَمدیده ‌اى ، فَلَک ‌زده ‌اى ، دل ‌شکسته‌ اى

گریان میانِ موجِ حوادث ، سِتاده ‌اى

نالان کنارِ کشتى ماتم ، نشسته ‌اى

دیوانه ‌اى ، فِکنده سَرى ، پابرهنه‌ اى

و ز دستِ عاقلانِ جهان ، زار و خسته‌ اى

بر وضعِ خویش دیدۀ حسرت گُشاده ‌اى

از پا فتاده ، غمزده‌ اى ، دست بسته ‌اى

در حلقۀ کمندِ بُتى ، جان مقیّدى

از قید و بند هرچه جُز او ، دل گُسسته ‌اى

از چیست اى فَلَک که دلِ ما نشان کند ؟

هر تیر بى ‌گُنه کِش از شَست جَسته ‌اى

تنها منم مقیّد و پامالِ جورِ چَرخ ؟

یا عالَمى‌ است دستخوش و نیست رَسته ‌اى

یک غم نشد نهان زِ « بقایى » و از قضا

دست قَدَر گُماشت بر او باز دسته ‌اى

داروى درد

با دواىِ خاصِّ خود هر درد درمان مى ‌شود

مشکلاتِ زندگى با فکر آسان مى‌ شود

از قُواى باطنِ خود گر مدد گیرد بَشَر

عرصۀ جولانگه ‌اش پَهناى کیهان مى‌ شود

رستگارى نیست جُز در سایۀ علم و عمل

شخصِ تَن‌پَرور دُچار کاهشِ جان مى ‌شود

جمع را چون غُنچه دارد در اَمان همبستگى

از شکفتن گُل دُچار برگریزان مى ‌شود

گوسفندِ رام را چوپان حمایت مى ‌کند

گُرگ از درّندگى منفور و ویلان مى ‌شود

ز اشکِ مظلومانِ مسکین عاقبت کاخِ ستم

چون بنایى در مسیرِ سیل ویران مى ‌شود

با بدان هم نیکویى کُن ز آنکه با احسانِ تو

با همه درّنده‌ خویى ، سگ نگهبان مى ‌شود

لااُبالى را دلِ تاریک و جانِ خسته است

روشنى‌ بخشِ دل ‌و جان نورِ ایمان مى ‌شود

هرکه راهِ اعتلا پیمود روشن شد دلش

چون بخارِ تیره بالا رفت ، باران مى‌ شود

با کمى مهر و نوازش مى ‌توان دل شاد کرد

غُنچه را لب از نسیمِ صبح خندان مى ‌شود

عشق و محبّت

گر به دستِ نفس دادى اختیارِ خویش را

مى ‌کنى مخدومِ خود خدمتگزارِ خویش را

آدمى گیرد به کف آرى مهارِ عالَمى

با تسلّط گر به کف گیرد مهارِ خویش را

از درونِ خود مدد جو تا زِ خود بیرون شوى

بنگرى چون روزِ روشن روزگارِ خویش را

تا به گِردِ خویش مى ‌گردیم سرگردان چو چَرخ

سیر کردن نیست ممکن جُز مدارِ خویش را

با شعارِ خودپرستى کَس مقامى درنیافت

رو شعارِ حقّ ‌پرستى کُن شعارِ خویش را

از پىِ گُلشن چه مى ‌گردى که با حُسنِ نظر

غیرتِ گُلشن توان کردن کنارِ خویش را

رو به گُلزارِ طبیعت کُن که خوش نُزهتگهى ا‌ست

اى که چون گُلزار مى ‌خواهى دیارِ خویش را

حقّ نگردد یارِ کَس تا کَس نگردد یارِ حقّ

الحق اهلِ حقّ چُنین جویند یارِ خویش را

عقل محدود است و چون در کار حیران مى ‌شود

عشق نامحدود خواهد کرد کارِ خویش را

نزدِ دانایان ندارد اعتبارت اعتبار

جوى در بى ‌اعتبارى اعتبارِ خویش را

دیگرم لذّت نمى‌ بخشد تماشاى بهار

من که با غفلت خَزان کردم بهارِ خویش را

تا زِ بادِ فتنه ننشیند غُبارى بر دلم

مى ‌دهم بر باد زِ آهِ خود غُبارِ خویش را

در رَهِ عشق و محبّت چون « بقایى » شو که او

کرد از عشق و محبّت پود و تارِ خویش را

قنات بازار

آب بازار

یکی از قناتهای قدیمی فریومد که با قناتِ کوشک ، « هر دو آب » را تشکیل می دهد ، کاریزِ بازار است . مظهرِ این قنات کنارِ مسجدِ جامع است که دیدگان را روشنی می ­بخشد ، مردم هر سه محلِّ بالا ، پشند ، جنان از آبِ این قنات بهره ­مندند ، این قنات سالها خشکیده بود ، همتّی می ­خواست که دوباره احیا شود ، احیای آبِ قنات هم از جنبۀ کشاورزی مهمّ است و هم از دیدگاه زیبایی کوچه ­هایی که آب در آن جاری است . بیشترِ مردمِ روستا آشامیدنِ این آب را بر آبِ لوله ­کشی برتری می ­دهند . احیای این آب از بُعد تاریخی ، احیای تاریخِ فریومد هم هست .

آبِ قنات بازار چون همپای آبِ قناتِ کوشک است و « هر دو آب » را به وجود می ­آورد یک مدار دارند ، هر دو بر مدارِ 14 شبانه­ روز است . یعنی کسی که شش ساعت آب دارد ، هر 14 شبانه روز ، شش ساعت یا هر هفته سه ساعت آب می ­بَرد .

چند نفر که اقدام به احیای آبِ قنات کرده ­اند ، مدارِ آب را از 14 به 16 بُرده­ اند و 48 ساعت یا دو شبانه روز آب را بدونِ رضایت و اطّلاع اکثرِ مالکان به مبلغِ 40 میلیون تومان فروخته ­اند تا هزینۀ احیای قنات کنند . 

افرادِ اصلی که این آب را احیا کرده ­اند کتباً نوشته ­اند که برای احیای آب تا کنون حدودِ 85 میلیون تومان هزینه­ کرده اند یعنی علاوه بر آن 40 میلیون تومان ، 45 میلیون تومانِ دیگر هم هزینه کرده ­اند .

آنها برای اینکه این پول را تهیّه کنند به مالکان بابتِ هر تشتۀ آب 40 هزار تومان حَواله کرده ­اند . برای صحّت هزینۀ 85 میلیون تومان نیاز به صورتحساب و کارشناس هست ولی به فرضِ صحّت آن ، مبلغِ حواله شده به مالکان را حساب می ­کنیم . البتّه خودشان می ­گویند از شن ­شویی معدن هم 10 میلیون تومان گرفته ­اند چون به آنجا آب می ­دهند . این را هم در فرضِ صحّت که فقط 10 میلیون تومان گرفته­ اند حساب می­ کنیم . سالِ زراعی گذشته 5000000 تومان بابتِ آن دو شبانه ­روز محاسبه شده است .

 

کارخانۀ برق !

در بحثِ حقوقی بینِ « شورای اسلامی و دهیاری » با « شرکت تعاونی تولید ابن یمین » در موردِ « کارخانه برق و زمینِ ملحقّ به آن » ، مردم ، شورای اسلامی را کمک کردند و طومار نوشتند .

شورای اسلامی دورۀ چهارم خصوصاً رئیسِ شورا آقای علی اکبریان وقتِ بسیار گذاشت و پیگیر این موضوع شد تا اینکه دادگاه رأی به مالکیّت دهیاری داد و سندِ مالکیّت صادر شد .

برای تخلیّه و پرداختِ اجارۀ آن هم رأی اوّلیه صادر شده و باید منتظرِ رأی دادگاهِ تجدیدِ نظر بود .

ان شاء الله خبرهای خوشی بشنویم .