عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

چَـوَز

چَـوَز

چَـوَز : بوتۀ گیاهی است به غایت سفید و شبیه است به درمنه که آن را ژاژ و چغز هم خوانند .

در اُردیبهشت و خُرداد ماه که توتها می ­رسد ، بعضی از آنها برای تازه ­خوری از درخت با دست چیـده می­ شود یا با پا و تکاندن روی زمین یا توی چادُرشب شانده [ نشانده / نشاندن / نشستن ] می­ شود امّا قسمتی از آن موقعِ شاندن یا با آمدنِ باد پای درخت روی زمین می ­ریزد . تکلیفِ آن توتها چیست ؟

بله ؛ باید آنها را جمع کرد و تمییز کرد و خورد . توتهای اضافه را چه باید کرد ؟ توتهای اضافه را می ­توان همان زیرِ درخت نگاه داشت تا خشک شود بعد به عنوانِ توتِ خُشک استفاده کرد . برای آنکه توتها لگد و پامال نشود یا حیوانهایی مثلِ شغال به آنها آسیب نرسانند یا نخورند . باید « چَـوَز » چید . یعنی روی توتها را شاخه­های نازکِ درخت گذاشت .  

« چَـوَز » در فرومد به معنای « پَهـن / پَهـن کردن » به کار می ­رود . اگر کسی دُوْر و بَرِ خودش را با گذاشتنِ وسایل شلوغ کرده باشد ، گفته می ­شود : « چُو دَوری خودِتِه چَوَز بچندِه ؟ » چرا دُوْرِ خودت را چَـوَز چیده ­ای ؟ چرا دُوْرِ خودت این قدر چیزی پَهـن کرده­ ای ؟ یک بوتۀ هیزم هم که در بیابانهای فرومد می­ روید « چَـوَز » نام دارد . شاید به جهتِ پهـن بودنِ آن بوته است یا احتمالاً همان بوتۀ هیزم را به جهتِ پَهـن و سفید و تمییز بودنش زیرِ درختهای توت می ­گذاشته ­اند . یعنی ؛ ابتدا زیرِ درختِ توت برای خُشک کردنِ توتها همان بوتۀ هیـزمِ سفید را که مانندِ بوتۀ دِرمِنه است می­ گذاشته ­اند ، در واقع « چَـوَز » می ­گذاشته ­اند ، بعـدها به شـاخه­ های درختـان و ... که به جـای آن بوته زیرِ درختـانِ توت گذاشته ­اند هم « چَـوَز » گفته­ اند ! می ­توان برای تمییز ماندنِ توتها ابتدا پارچه یا چادُرشبی پَهـن کرد و چَـوَز را روی آن گذاشت .  

امسال مادرم با گذاشتنِ چادُر و چَـوَز زیرِ درختانِ توت برای خودش کاسبی کرد ! او توتها را برای خُشک کردنِ کامل به خانه می ­آورد توی مَجمعه می ­ریخت و روی یک سبد زیرِ آفتاب می ­نهاد تا هم کاملاً خُشک شود و هم مورچه داخلِ توتها نرود . بعد هم پُوخه­ ها و توتهای سیاه را از بینِ توتها بَر می ­داشت . از من خواست توتهای خُشک را برایش بفروشم ، پانصد و پنجاه هزار تومان شد ، حدودِ یکصد و پنجاه هزار تومان هم برای اعضای خانواده ماند . اگر حدودِ سیصد هزار تومان هم توتهای تازه که اعضای خانواده خوردند حساب شود ، جمعاً یک میلیون تومان می ­شود . یعنی یک زنِ شصت ـ هفتاد سالۀ روستایی از دو یا سه درختِ توت می ­تواند حدودِ یک میلیون تومان درآمدزایی داشته باشد . شاید اگر فکری برای فروشِ توتِ تازه شود درآمدِ حاصله بیشتر شود .

خاطره ای از مادر بزرگ

خاطره ای از مادر بزرگ

( 24 تیر ماه 1394 بیست و دومین سالگرد درگذشتِ مادر بزرگ )

سال 1367 یا 1368 که من در مشهد دانشجو بودم ، یک بار مادر بزرگم گفت : چند تا اسکناس صد تومانی دارم که گوشه ­اش نیست ، پاره شده است ، وقتی لحاف دوخته ­ام و پولش را داده­ اند اینها را به من داده ­اند ، بعد با لبخندی بر لب گفت : حالا نمی­ دانم حواسشان بوده یا نبوده است ! اگر آنها  این کار را کرده­ اند ، من که نباید این کار را بکنم . این اسکنـاسهـا را ببر مشهد به بانک بده ، مقداری کم می ­کنند ، بقیّه ­اش را بگیر بیاور . من آن سه یا چهار قطعه اسکناسِ صد تومانی /  هزار ریالی را با خودم به مشهد بُردم و به بانک ملّی مرکزی در خیابانِ امامِ خمینی نزدیکِ باغ ملّی رفتم . از هر اسکناس یک چهارم آن را کَسر کردند و باقیمانده ­اش را برای مادر بزرگم برگرداندم .

این تنها مرتبه ­ای بوده که من تا کنون برای تعویضِ اسکناسِ پاره به بانک رفته ­ام . مواردی برای خودم پیش آمده که اسکناسِ پاره داشته­ ام امّا حوصلۀ این کار را نداشته ­ام . گاهی از خیر همۀ آن گذشته ­ام و آن را در صندوقِ صدقات انداخته ­ام و با خودم گفته­ ام : خودشان بروند عوض کنند . یا به مغازه­ دار گفته ­ام : این اسکناس پاره است ، او یا گفته اشکال ندارد یا نگرفته ، مواردی هم که در جیبم بوده و بعد دیده ­ام نیست . یعنی در لا به لای اسکناسها رفته است که خودم هم متوجّه نبوده ­ام .  

یک روز سرِ قبرِ مادر بزرگ ، این خاطره یادم آمد که این پیر زن حاضر نبود اسکناسِ پاره ­ای را که دیگران در قبالِ پولِ زحمتکشی و لحافدوزی ­اش به او داده ­اند به دیگری بدهد . حاضر بود چهارصد تومانش ، سیصد تومان شود امّا آن را به دستِ مردم ندهد !

در خاطره ­ای که قبلاً نوشته بودم ، گفتم : مادر بزرگ با آنکه شرایطش را داشت تا تحتِ پوششِ کمیتۀ امداد قرار بگیرد امّا این کار را نکرد ! ( اینجا را بخوانید . )

تـا ریــاح انــدر کلـام الله ، بُـوَد خـوش تـر ز ریـح

تا ریاح اندر کلام الله ، بود خوش ­تر ز ریح

 

کهـفِ خـویـش الّا غیـــاثِ ملّـت و دیـن را مـدان

آن که همچون عقلِ کلّ ، نامد در افعالش قبیح

در جهــــــــــان بــادا ریـــاح دولــتِ او را هُبــوب

تـا ریــاح انــدر کلـام الله ، بُـوَد خـوش­ تـر ز ریـح

دیوان ابن ­یمین ، ص 361

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


1 ـ ابن ابی ­حاتم و دیگران از اُبیّ بن کعب آورده ­اند که گفت : هر چه در قرآن از بابِ « الرّیاح » آمده رحمت و هر آنچه « الرّیح » آمده به معنی عذاب است .


[ الاتقان فی علوم القرآن ، 1 / 501 ، جلال ­الدّین عبدالرّحمن سیوطی ، برگردان ؛ سیّد مهدی حائری قزوینی ، انتشارات امیرکبیر ، چاپ دوم ، 1376 ]

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


2 ـ اَللّهمَّ انّی اَسئَلُکَ مِن خَیرٍ ما تَجئُ بِهِ الرّیاحُ ، وَ اَعوذُ بِکَ مِن شَرِّ ما تَجئُ بِهِ الرّیحُ .

( خداوندا ! از تو خواستار آن نیکی هستم که « بادها » می ­آورند . و به تو پناه می ­برم از گَزَند آنچه در « باد » نهفته است . )


[ نیایشهای پیامبر (ص) ، گزینش ؛ دکتر محمود مهدوی دامغانی ، برگردان ؛ کمال­الدّین غراب ، انتشارات جهاد دانشگاهی ، چاپ اوّل ، 1385 ، صفحۀ 100 ، به نقل از الجامع الصّغیر فی احادیث البشیر النّذیر ، 1 / 226 ، الامام عبدالرّحمن جلال­ الدّین السّیوطی ، دارالفکر للطّباعة و النّشر و التّوزیع ، بیروت ]

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


3 ـ اَللّهمّ اجعَلهُ لَنا ریاحاً وَ لا تَجعَلهُ لَنا ریحاً . ( خدایا باد را برای ما « ریاح » قرار بده نه « ریح » )


[ آشنایی با قرآن ، 4 / 201 ، شهید استاد مرتضی مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ چهارم ، بهار 1374 ، به نقل از ؛ جامع الصّغیر ، 2 / 111 ]

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


4 ـ آقای بازرگان که خداوند او را طولِ عُمر بدهد و من خیلی او را دعا می­ کنم مثلِ مجتهدین ، زحمت کشیده و آن کتابِ « باد و باران در قرآن » را نوشته است . نوشتنِ این مطالب که کارِ یک مجتهد نیست . این مباحث در فهمِ قرآن خیلی مؤثّر است . من با اینکه بیش از چهل سال است با قرآن سر و کار دارم ، اصلاً کارم و تخصّص ­ام کار کردن و فهمیدنِ قرآن است . ولی با این وصف من نمی ­توانستم این را درک بکنم که خداوند چرا یک وقت در قرآن کلمۀ « ریح » ( به صورتِ مفرد ) گفته و گاهی وقتها « ریاح » ( به صورتِ جمع ) .

... آقای مهندس بازرگان می­ گوید : علّت اینکه در آن موارد کلمۀ « ریاح » به کار رفته ، به خاطر این است که باران ممکن نیست از یک باد حاصل شود و برای آمدنِ باران احتیاج به چند باد وجود دارد . و در آن کتاب بحث کرده ­اند که کدام بادها باران ­زاست و کدام باران­ زا نیست . پس وقتی چند باد برای باران لازم باشد ، باید « ریاح » گفته شود . امّا وقتی بحث از نابودی قومی باشد یک نوعِ باد لازم است . لذا در آنجا باد را به صورتِ مفرد آورده است .

[ مرحوم آیت الله شیخ مرتضی شبستری (ره) ، فصلنامۀ تخصصی بیّنات ، 5 / 40 ـ 41 ]  

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


5 ـ ... من مخصوصاً آقایان و بالخصوص طبقۀ دانشجو را توصیه می ‏کنم که کتابی را که چند سال پیش منتشر شده است به نام « باد و باران در قرآن » در این زمینه مطالعه کنند . این‏ کتاب دارای دو بخش است : در یک بخش جَرَیان حَرَکَتِ بادها و تشکیلِ ابرها و ریزشِ باران و پیدایشِ تگرگ و اینجور چیزها را بر اساسِ آخرین نظریّات علمی امروز بیان می ‏کند ، و در بخشِ دوم آیاتِ قرآن در این زمینه را یک‏ یک ذکر می ‏کند ، و وقتی انسان مطالعه می‏ کند به حقیقت دچارِ اِعجاب و شگفتی می ‏شود و به قولِ آن کتاب ، شخص احساس می‏ کند که این تعبیرات به طورِ قطع از یک منبعِ آگاهی دیگری [ است ] که نه فقط پیغمبر به عنوانِ یک فردِ بشر امکان نداشته به این مسائل آگاه باشد ، اصلاً بشرِ گذشته تا نیم قرنِ‏ اخیر از این جور مسائل اطّلاع نداشته است ، و به هر حال تعبیراتِ قرآن‏ تعبیراتِ خاصّی است . ما دو آیه در قرآن داریم که این دو آیه خیلی به هم‏ نزدیک است ، یعنی مثلِ این است که دو آیه مجموعاً یک آیه باشند با اندکِ اختلافی . یکی همین آیه 43 سورۀ نور است که می ‏فرماید :

« أ لَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ یُزْجِی سَحَابًا ثُمَّ یُؤَلِّفُ بَیْنَهُ ثُمَّ یَجْعَلُهُ رُکَامًا فَتَرَى الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ ... . » ، ( نور ، 24 / 43 ) ،

یکی هم آیۀ چهل و هفتم از سورۀ روم است که می ‏فرماید :

« اللهُ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَیَبْسُطُهُ فِی السَّمَاءِ کَیْفَ یَشَاءُ وَ یَجْعَلُهُ کِسَفًا فَتَرَى الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ ... . » ، ( روم ، 30 / ٤8 )

حال من هر دو آیه را یک‏ ترجمۀ ظاهری می ‏کنم . آیۀ سوره روم می ‏گوید : خداست ، ذاتِ حقّ است آن که بادها را می ‏فرستد . اولاً یکی از نکاتی که گفته‏ اند این است که قرآن در بعضی موارد تعبیر می ‏کند به ریح ) باد ) و در بعضی موارد تعبیر می‏ کند به ریاح ( بادها ) . به حسبِ‏ استقصایی که کرده ‏اند هر جا که [ این ] کلمه ، مفرد آمده است آنجا بادهایی ذکر شده که آن بادها منشأ خرابی و هلاکت و عذاب بوده است ، مثلِ ؛ « وَ  فِی عَادٍ إِذْ أرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ . » ، ( ذاریات ، 51 / ٤١ ) و هر جا که قرآن باد را به‏ عنوانِ یک مبشّرِ رحمت بیان کرده است ، به صورتِ جمع ذکر کرده : ریاح‏  ( بادها ) ، و علمِ امروز ثابت کرده است که بادهایی که منشأ بارانها می‏ شوند یک جبهه نیست ، جبهه‏ های مختلفی است که به شکلِ خاصّی دست به‏ دست یکدیگر می ‏دهند و فقط در آن وقت است [ که منشأ باران می ‏شوند [ . و عجیب ‏تر این است که این نکته ‏ای که از خود قرآن استفاده می ‏شود در حدیث‏ تصریح شده است ، در یکی از دعاها وارد شده است که ؛ « اَللّهمَّ اجعَلهُ لَنا ریاحاً وَ لا تَجعَلهُ  لَنا ریحاً » ، ( جامع الصغیر ، ج / 2 ص 111 ) خدایا باد را برای ما « ریاح » قرار بده نه « ریح » ، یعنی وقتی که می‏ وزد ، به آن شکلش باشد چون تنها به آن شکل رحمت است . و حتّی از ائمّه سؤال کرده‏ اند که مگر چه فرق است‏ میانِ « ریح » و » ریاح » ؟ عین همین جواب را داده ‏اند ، گفته‏ اند که ؛‏ هر وقت باد یک جناحی باشد عذاب است و هر وقت چند جبهه ‏ای باشد رحمت است . و باز در حدیثِ دیگری‏ امیرالمؤمنین علی ( علیه ­السّلام ) باد را تشبیه کرده است به یک پرنده‏ ای‏ که دارای سری هست و جناحهایی ، عین این تعبیر را علمای فرنگی امروز [ به‏ کار بُرده ‏اند و ] حدودِ پنجاه سال بیشتر از عُمرش نمی ‏گذرد ، ثابت کرده‏ اند که گاهی حَرَکَتِ باد به این شکل است ، یعنی اگر کسی جناحهای مختلف و وضعِ‏ حَرَکَت را ببیند خیال می ‏کند یک پرندۀ عظیمی روی دنیا را گرفته است . اینجا هم قرآن چون بادهای رحمت را بیان می ‏کند کلمۀ « ریاح » دارد .  عرض کردم اگر کسی بخواهد این مطلب را بیشتر درک کند کتابِ «  باد و باران‏ در قرآن » را مطالعه کند و مخصوصاً کسانی که با علومِ طبیعی امروز آشنا هستند و تا اندازه ‏ای فرمولها را می ‏توانند درک کنند بهتر می ‏توانند استفاده کنند .


  [ آشنایی با قرآن ، 4 / 200 ـ 202 ، شهید استاد مرتضی مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ چهارم ، بهار 1374 ، به نقل از ؛ جامع الصّغیر ، 2 / 111 ]

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


6 ـ  یَا مَنْ یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ .

دعای جوشن کبیر


. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


تا ریاح اندر کلام الله ، بود خوش ­تر ز ریح

دیوان ابن ­یمین ، ص 361



البتّه نمی توان گفت : هر آنچه « الرّیح » آمده به معنی عذاب است بلکه بیشتر آنچه « الرّیح » آمده به معنی عذاب است .


میدان سربداران سبزوار

میدانِ سربدارانِ سبزوار در زاویۀ شمالغربی ترمینالِ اتوبوسرانی این شهر قرار دارد ، مسیر شرق به داخلِ شهر ، مسیرِ شمال به سمتِ اسفراین ، مسیرِ غرب به سمتِ تهران ، مسیرِ جنوب به سمتِ مشهد ، چهار جهتِ این میدان است ، در داخلِ این میدان تابلوهایی نصب شده و در آن نام یازده تَن از بزرگان و مشاهیرِ بیهق / سبزوار بر آنها ثبت شده است . بدین قرار :

دکتر علی شریعتی ، ابوالفضل بیهقی ، امیر علیشاهی ، ملّا حسین واعظ کاشفی ، سیّد عبدالاعلی سبزواری ، ابن ­یمین فریومدی ، دکتر سیادتی ، حاج ملّا هادی سبزواری ، عَطامَلِک جوینی ، هلالی جُغتایی ، حمید سبزواری .

اگر بخواهید در بارۀ تخصّص این افراد بدانید می­ توانید با همین عناوین نام آنها را جستجو کنید . 

اینها چه نسبتی با هم دارند ؟ چرا در میدانی با نام سربداران نام شیخ حسن جوری / سربداری یا شیخ خلیفه غایب است ؟ یا نام استاد محمّدتقی شریعتی یا نام حکیم الدّین محمّد بن علی النّاموس فریومدی به چشم نمی­ آید ؟ واقع قضیّه آن است اگر فقط مشاهیر و بزرگانِ بیهق / سبزوار که ابوالحسن علی بن زید بیهقی / ابن فندق معرّفی کرده در تابلو نوشته شود این میدان گنجایشِ تابلو برای همه را ندارد تا چه رسد به مشاهیر و بزرگانِ قرنِ ششم به بعد ، ولی جای این پرسش باقی است که این افراد چه سنخیّتی با هم دارند ؟

 













آیت الله کاشانی در فرومد


دستگیری آیت الله کاشانی در سبزوار

مجلّۀ حافظ ، ( پاره­ های ایران شناسی ) بهمن و اسفند 1387 ، شمارۀ 58 ، از ص 5 تا 8 ـ دکتر سیّد حسن امین

آیت الله سیّد ابو القاسم کاشانی ( وفات 1340 برابر 1961 میلادی ) در برآمدن و سقوط زنده‌ یاد دکتر محمّد مصدّق نقش داشت . وی از شاگردان‌ِ آخوند ملّا محمّد کاظم خراسانی بود . در جوانی همراهِ پدرش آیت الله سیّد مصطفی کاشانی سابقۀ‌ مبارزاتِ جدّی بر ضدّ انگلیسی‌ها در عراق در طولِ جنگِ جهانی اوّل داشت . وی پس از اشغالِ ایران توسّط انگلیسی‌ها در شهریور 1320 دستگیر و زندانی شد و چون از زندان آزاد شد ، هم‌چُنان‌ در صحنۀ‌ سیاسی فعّال بود . هنگامی که احمد قوام ( قوام السّلطنة ) به‌ صدرات رسید ، با جدیّت به مخالفتِ با او پرداخت . به همین دلیل ، او را قوام السّلطنه ، نخست ‌وزیر مقتدر وقت با سوء استفاده از مادّۀ‌ 5 قانونِ‌ حکومت نظامی در 28 تیرماه 1325 در سبزوار دستگیر و به قزوین تبعید کرد . شرح این واقعه را از پدر زنده‌ یادم چُنین شنیدم :


آیت الله کاشانی از تهران به عنوانِ زیارت حضرتِ رضا به طرفِ مشهد در حَرَکَت بود و در هر شهری موردِ استقبال و مشایعت قرار می ‌گرفت .


آیت الله کاشانی در سبزوار بر مرحوم آیت الله حاج میرزا حسن سیادتی‌ که در آن تاریخ اَعلَمُ مَنْ فِی البَلَد بود ، وارد شد . نزدیکِ غروب ، مرحوم‌ آقای سیادتی از بیرونی به اندرونی رفت . آیت الله کاشانی منتظر بود که‌ آقای سیادتی از اندرون برگردد ولی هرچه منتظر ماند ، ایشان از اندرون‌ نیامد . مأمورانِ محلّی شهربانی هم همانند بقیّۀ مردم عادی ، حضور داشتند ولی مثل این‌که مأموریتی محرمانه داشته باشند ، می ‌گفتند که : خوب ، آقای سیادتی که از اندرونی نمی ‌آید که آقای کاشانی در این‌جا اِسکان پیدا کنند و شب را این‌جا بمانند ، خوب است که تا هوا تاریک نشده‌ است ، آقای کاشانی برای شب فکری کنند . عدّه‌ ای هم پیشنهاد می ‌کردند که البتّه آقای کاشانی برای استراحت به خانۀ دخترخانم خودشان که‌ مقیم سبزوارند ، تشریف ببرند . ناچار ، آقای کاشانی بدونِ خداحافظی از آقای سیادتی ، منزل ایشان را ترک کردند ؛ چون عملاً آقای سیادتی با نیامدن به بیرونی بی‌ علاقگی خود را به ماندنِ آیت الله کاشانی در خانۀ خود به اثبات رساند . آقای کاشانی به همراه جمعیّت به خانۀ‌ آقای‌ مسلم ( دامادِ خود ) رفتند .


چون آقای مسلم روحانی نبود ، مردم دیگر پس از اطمینانِ اسکان‌ِ آیت الله کاشانی در منزلِ دخترش به خانه‌ های خود برگشتند ؛ امّا صبح‌ همان شب یعنی روز 28 تیر هنگام نماز صبح ، نیروی انتظامی تحتِ‌ فرماندهی یک سرگُردِ ژاندارمری که از مرکز مأمور شده بود ، از دیوار خانۀ‌ منزلِ مرحوم مسلم ( دامادِ آیت الله کاشانی ) ، بالا رفتند و او را توقیف کردند . آیت الله کاشانی با اعتراض می ‌گفت که : من عازم تشرّف به‌ مشهدم ؛ ولی مأمورین دولت ، مأموریتِ خود را انجام دادند و برای این‌که‌ اهالی سبزوار و بقیّۀ شهرها ممانعتی در انجام مأموریتِ آن‌ها فراهم‌ نکنند ، آیت الله کاشانی را همان صبح خیلی زود از طریق جادّۀ خاکی‌ بیراهه ـ یعنی از راه داورزن ، فریومد و جاجرم ـ و نه جادّۀ معمولی‌ شوسۀ‌ سبزوار ـ تهران به طرفِ تهران حَرَکَت دادند و بعد هم ایشان را به قزوین تبعید کردند . همۀ‌ این اقدامات برای آن بود که آیت الله کاشانی با دولتِ قوام مخالفتِ جدی داشت .


من در صفحۀ 134 کتابِ کارنامۀ غنی : تحولاتِ عصر پهلوی با اشاره به خاطراتِ مرحوم پدرم از دستگیری آیت الله کاشانی در سبزوار ، نوشته ‌ام که قوام در نامۀ سرگشاده‌ اش به محمّد رضا شاه ، دربارۀ دستگیری آیت الله کاشانی نوشته است :

ایّام زمامداری فَدَوی به حدّی با پیشامدهای هولناک مصادف بود که‌ ناچار از بعضی از دوستان عزیز و حتّا از منسوبین خودم با کمالِ احترام‌ در عمارتِ شهربانی پذیرایی نمودم و آیت الله کاشانی در قزوین با کمالِ‌ احترام و آزادی مهمانِ فَدَوی بودند و با این‌که خودشان میل به توقّف‌ فرمودند ، تا زنده ‌ام از وجودِ محترم‌شان ، خَجل و شرمنده ‌ام .



آیت ­الله کاشانی و آیت­ الله برقعی در فریومد / فرومد

( حدوداً در سال 1325 خورشیدی )

دستگیری و تبعید مؤلّف با آیت­ الله کاشانی ( در سبزوار )

به هر حال نظامیان از دیوارها پایین آمدند و معلوم شد می ‌خواهند آیت ­الله کاشانی را حَرَکت دهند . نویسنده هم همراه ایشان و مأمورین حَرَکت کردم .

در بینِ راه آقای کاشانی به من فرمودند : شما بر گردید ؛ زیرا دولت با شما کاری ندارد و فقط هدفِ دولت برگرداندنِ کاشانی است .

من عرض کردم : برگشتِ من برخلافِ ارادت و بر خلافِ رفاقت است و من هرگز بر نمی ‌گردم .

رسیدیم به خیابان ، دو ماشینِ نظامی ‌بود ، آقای کاشانی و مرا در ماشینِ جلو با خودِ سرهنگ سوار کردند و باقی در ماشینِ بزرگ در پشتِ سر ما سوار شدند . حَرَکت کردیم ، چون به دروازۀ شهر رسیدیم ، من دقّت کردم که ببینم آیا از دروازه ­ای که دیشب وارد شدیم ما را خارج می ‌کنند و یا از دروازۀ دیگر ؟ از بناها فهمیدم همان دروازۀ دیشب است و حدس زدم که ما را به تهران بر می ‌گردانند .

به آقای کاشانی عرض کردم : ما را به تهران بر می‌ گردانند .

فرمودند : از کجا می ‌گویی ؟

گفتم  :  من از دروازه که خارج شدیم فهمیدم .

مقداری که از شهر دور شدیم سپیدۀ صبح دمید و هوا روشن گردید .

نویسنده به سرهنگ گفتم : آقا جان ما که با نعلین نمی‌ توانیم فرار کنیم ، هر کجا به آب رسیدیم ما را پیاده کن نماز بخوانیم ، و پس از نماز سوار شویم .

قبول کرد . رسیدیم سرِ راه به جویِ آبی ، پیاده شدیم با آقایِ کاشانی نماز خواندیم و مجدداً سوار شدیم ، ولی سرهنگ و نظامیان نماز نخواندند .

من به سرهنگ گفتم : قشونِ ابن زیاد که راه بر امام حسین (ع) گرفتند از شما بهتر بودند .

گفت : برای چه ؟

گفتم : برای آنکه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسین (ع) اقتدا نمودند ، ولی شما که مدّعی حفظِ اسلام و مملکت اسلامی ‌هستید از دین بی­ خبرید و نماز هم که نمی‌ خوانید .

آقای سرهنگ بدش آمد .

آقای کاشانی گفتند : او را رها کن .

در این وقت دیدم ماشینها از جادّه منحرف شده و به طرفِ تپّه­ های کنارِ جادّه می ‌روند ، کمی ‌وحشت ما را گرفت ، این مأمورین ما را به کجا می‌ برند ، شاید می‌ خواهند ما را به قتل برسانند و در میانِ این تپّه­ ها مدفون سازند .

هر چه از سرهنگ پرسیدم : کجا می ‌روید ؟

جواب نمی‌ داد تا مدّتی همین طور ما را از این درّه به آن درّه می ‌بردند ، و ما تسلیمِ مقدّرات إلهی بودیم .

تا اینکه از دور درختانی پیدا شد و قریه ­ای که بعداً فهمیدیم فریومد و از قُرایِ جوین و هفت فرسخی سبزوار است . ما را نزدیکِ قریه در باغی که در وسطِ آن عمارتی قرار داشت جای دادند .

چون واردِ اتاق شدیم ، دیدیم اطرافِ اتاق به در و دیوارها ، عکسهای آیت ­الله کاشانی چسبیده ، تعجّب کردم .

صاحبِ منزل جلو آمد در حالِ تعجّب و از من پرسید : این آقا آیت­ الله کاشانی هستند ؟

گفتم : آری خودشان هستند .

فوری دستِ آقا را بوسید و گفت : آقا شما کجا ؟ اینجا کجا ؟! عجب فیضی نصیبِ ما شده است .

و رفت برای ما کره و پنیر و تخم ­مرغ و نان ­لواش و غیره با چایی حاضر کرد و خیلی اظهارِ خوشحالی نمود . ولی سرهنگ مراقب بود از بیرون که حادثه­ ای بر ضررِ او رُخ ندهد .

پس از ساعتی که صاحبخانه خود را معرّفی کرده بود به من گفت : اگر اجازه دهید ما صد نفر تفنگدار داریم و می ‌توانیم این نظامیان را غافلگیر کنیم و آقا را برسانیم به مشهد !

من جواب دادم : من نظری ندارم و فکرم جمع نیست ، از آقا جویا شوم و به شما جواب دهم .

سپس از آقا پرسیدم : صاحبِ منزل را می ‌شناسید و آیا موردِ اطمینان است ؟

فرمود : بلی می‌ شناسم .

گفتم : چُنین پیشنهادی کرده است . آیا راست می ‌گوید و از عهده بر می ‌آید ؟

فرمود : بلی .

گفتم : بنا بر این چه جوابی به او بدهم ؟

فرمودند : صبر کن ، به او بگو ساعتی باید فکر کنند تا جواب دهند .

باز دو ساعت دیگر آمد و جواب خواست .

گفتم : فرمودند : « صلاح نیست ، ما به حالتِ مظلومیّت باشیم بهتر است . »

نویسنده از توقّف در فریومد فهمیدم که مأمورین ترسیده­ اند که ما را روز از راه شاهرود ببرند ، خواستند شبانه ما را حَرَکت دهند و از راهِ فیروزکوه واردِ تهران کنند ، به هر حال چون روز به آخِر رسید ما را حَرَکت دادند و صاحبِ منزل نیز با ماشینِ خود با مقداری زاد و توشه برای بینِ راه ، به دنبالِ ما حَرَکت کرد .

ما را آوردند بیرونِ تهران در میانِ کاروانسرایی مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حَرَکت دادند و به قزوین بُردند و در بهجت ­آباد که یک دِه کوچکِ خالی از سکنه بود در میانِ خانه ­ای جای دادند و اطرافِ آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند . در اثرِ پشۀ مالاریا در آنجا بیمار شدم و کم کم به واسطۀ نبودنِ دارو و پرستار ، بیماری من سخت شد به طوری که به حالتِ بیهوشی افتادم . و مرحومِ کاشانی داروهای گیاهی می‌ جوشانید و به حَلق من می‌ ریخت ، تقریباً تا سه ماه آنجا بودیم و روزهایی که حالی داشتم با ایشان بحثِ علمی ‌و در مسایل فقهی گفتگو می ‌کردیم ، ولی چون بیماری ­ام شدّت گرفت کار بر آقای کاشـانی سخت شد .

ناچـار نامه ­ای به قـوام [ قوام ­السّلطنه نخست­وزیر ] نوشتم که ؛ شما با آقای کاشانی طرفید و من که مریضم تکلیفم چیست ؟

چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا برای معالجه به تهران ببرند ، در تهران تحتِ معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد ، مجدداً مرا به همان بهجت ­آباد بازگرداندند . حال سه ماه است که همسر و اطفالم در قم بدونِ سرپرست می ‌باشند ، نه مواجبی از دولت دارم و نه پولی از جای دیگر که برای ایشان بفرستم و در این سه ماه به خانواده ­ام بسیار سخت گذشته بود و حتّی که خود را پرچمدارِ هدایت و پاکی و عدالت می‌ دانستند با اینکه مطّلع بودند چه بر سرم آمده ، احوالی از من یا از خانواده ­ام نپرسیدند ، تا اینکه دولت ، آیت­ الله کاشانی را تحتِ نظر به شهرِ قزوین تبعید کرد و مرا آزاد نمود .

طولی نکشید که آیت­ الله کاشانی را به بهانۀ اینکه در دانشگاه به شاه سوءِ قصد شده به صورتِ وحشیانه ­ای دستگیر کردند ، یعنی عدّه ­ای ساواکی و دزدانِ درباری به خانه ­اش هجوم کرده و او را با توهین و آزار گرفتند و به لبنان تبعید کرده و در آنجا تحتِ نظر قرار دادند .  

[ سوانح ایّام ـ علّامه سیّد ابوالفضل برقعی ، چاپ اوّل ، 1387 ، ص 37 – 40 ]