چَـوَز
چَـوَز : بوتۀ گیاهی است به غایت سفید و شبیه است به درمنه که آن را ژاژ و چغز هم خوانند .
در اُردیبهشت و خُرداد ماه که توتها می رسد ، بعضی از آنها برای تازه خوری از درخت با دست چیـده می شود یا با پا و تکاندن روی زمین یا توی چادُرشب شانده [ نشانده / نشاندن / نشستن ] می شود امّا قسمتی از آن موقعِ شاندن یا با آمدنِ باد پای درخت روی زمین می ریزد . تکلیفِ آن توتها چیست ؟
بله ؛ باید آنها را جمع کرد و تمییز کرد و خورد . توتهای اضافه را چه باید کرد ؟ توتهای اضافه را می توان همان زیرِ درخت نگاه داشت تا خشک شود بعد به عنوانِ توتِ خُشک استفاده کرد . برای آنکه توتها لگد و پامال نشود یا حیوانهایی مثلِ شغال به آنها آسیب نرسانند یا نخورند . باید « چَـوَز » چید . یعنی روی توتها را شاخههای نازکِ درخت گذاشت .
« چَـوَز » در فرومد به معنای « پَهـن / پَهـن کردن » به کار می رود . اگر کسی دُوْر و بَرِ خودش را با گذاشتنِ وسایل شلوغ کرده باشد ، گفته می شود : « چُو دَوری خودِتِه چَوَز بچندِه ؟ » چرا دُوْرِ خودت را چَـوَز چیده ای ؟ چرا دُوْرِ خودت این قدر چیزی پَهـن کرده ای ؟ یک بوتۀ هیزم هم که در بیابانهای فرومد می روید « چَـوَز » نام دارد . شاید به جهتِ پهـن بودنِ آن بوته است یا احتمالاً همان بوتۀ هیزم را به جهتِ پَهـن و سفید و تمییز بودنش زیرِ درختهای توت می گذاشته اند . یعنی ؛ ابتدا زیرِ درختِ توت برای خُشک کردنِ توتها همان بوتۀ هیـزمِ سفید را که مانندِ بوتۀ دِرمِنه است می گذاشته اند ، در واقع « چَـوَز » می گذاشته اند ، بعـدها به شـاخه های درختـان و ... که به جـای آن بوته زیرِ درختـانِ توت گذاشته اند هم « چَـوَز » گفته اند ! می توان برای تمییز ماندنِ توتها ابتدا پارچه یا چادُرشبی پَهـن کرد و چَـوَز را روی آن گذاشت .
امسال مادرم با گذاشتنِ چادُر و چَـوَز زیرِ درختانِ توت برای خودش کاسبی کرد ! او توتها را برای خُشک کردنِ کامل به خانه می آورد توی مَجمعه می ریخت و روی یک سبد زیرِ آفتاب می نهاد تا هم کاملاً خُشک شود و هم مورچه داخلِ توتها نرود . بعد هم پُوخه ها و توتهای سیاه را از بینِ توتها بَر می داشت . از من خواست توتهای خُشک را برایش بفروشم ، پانصد و پنجاه هزار تومان شد ، حدودِ یکصد و پنجاه هزار تومان هم برای اعضای خانواده ماند . اگر حدودِ سیصد هزار تومان هم توتهای تازه که اعضای خانواده خوردند حساب شود ، جمعاً یک میلیون تومان می شود . یعنی یک زنِ شصت ـ هفتاد سالۀ روستایی از دو یا سه درختِ توت می تواند حدودِ یک میلیون تومان درآمدزایی داشته باشد . شاید اگر فکری برای فروشِ توتِ تازه شود درآمدِ حاصله بیشتر شود .
خاطره ای از مادر بزرگ
( 24 تیر ماه 1394 بیست و دومین سالگرد درگذشتِ مادر بزرگ )
سال 1367 یا 1368 که من در مشهد دانشجو بودم ، یک بار مادر بزرگم گفت : چند تا اسکناس صد تومانی دارم که گوشه اش نیست ، پاره شده است ، وقتی لحاف دوخته ام و پولش را داده اند اینها را به من داده اند ، بعد با لبخندی بر لب گفت : حالا نمی دانم حواسشان بوده یا نبوده است ! اگر آنها این کار را کرده اند ، من که نباید این کار را بکنم . این اسکنـاسهـا را ببر مشهد به بانک بده ، مقداری کم می کنند ، بقیّه اش را بگیر بیاور . من آن سه یا چهار قطعه اسکناسِ صد تومانی / هزار ریالی را با خودم به مشهد بُردم و به بانک ملّی مرکزی در خیابانِ امامِ خمینی نزدیکِ باغ ملّی رفتم . از هر اسکناس یک چهارم آن را کَسر کردند و باقیمانده اش را برای مادر بزرگم برگرداندم .
این تنها مرتبه ای بوده که من تا کنون برای تعویضِ اسکناسِ پاره به بانک رفته ام . مواردی برای خودم پیش آمده که اسکناسِ پاره داشته ام امّا حوصلۀ این کار را نداشته ام . گاهی از خیر همۀ آن گذشته ام و آن را در صندوقِ صدقات انداخته ام و با خودم گفته ام : خودشان بروند عوض کنند . یا به مغازه دار گفته ام : این اسکناس پاره است ، او یا گفته اشکال ندارد یا نگرفته ، مواردی هم که در جیبم بوده و بعد دیده ام نیست . یعنی در لا به لای اسکناسها رفته است که خودم هم متوجّه نبوده ام .
یک روز سرِ قبرِ مادر بزرگ ، این خاطره یادم آمد که این پیر زن حاضر نبود اسکناسِ پاره ای را که دیگران در قبالِ پولِ زحمتکشی و لحافدوزی اش به او داده اند به دیگری بدهد . حاضر بود چهارصد تومانش ، سیصد تومان شود امّا آن را به دستِ مردم ندهد !
در خاطره ای که قبلاً نوشته بودم ، گفتم : مادر بزرگ با آنکه شرایطش را داشت تا تحتِ پوششِ کمیتۀ امداد قرار بگیرد امّا این کار را نکرد ! ( اینجا را بخوانید . )
تا ریاح اندر کلام الله ، بود خوش تر ز ریح
کهـفِ خـویـش الّا غیـــاثِ ملّـت و دیـن را مـدان
آن که همچون عقلِ کلّ ، نامد در افعالش قبیح
در جهــــــــــان بــادا ریـــاح دولــتِ او را هُبــوب
تـا ریــاح انــدر کلـام الله ، بُـوَد خـوش تـر ز ریـح
دیوان ابن یمین ، ص 361
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
1 ـ ابن ابی حاتم و دیگران از اُبیّ بن کعب آورده اند که گفت : هر چه در قرآن از بابِ « الرّیاح » آمده رحمت و هر آنچه « الرّیح » آمده به معنی عذاب است .
[ الاتقان فی علوم القرآن ، 1 / 501 ، جلال الدّین عبدالرّحمن سیوطی ، برگردان ؛ سیّد مهدی حائری قزوینی ، انتشارات امیرکبیر ، چاپ دوم ، 1376 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
2 ـ اَللّهمَّ انّی اَسئَلُکَ مِن خَیرٍ ما تَجئُ بِهِ الرّیاحُ ، وَ اَعوذُ بِکَ مِن شَرِّ ما تَجئُ بِهِ الرّیحُ .
( خداوندا ! از تو خواستار آن نیکی هستم که « بادها » می آورند . و به تو پناه می برم از گَزَند آنچه در « باد » نهفته است . )
[ نیایشهای پیامبر (ص) ، گزینش ؛ دکتر محمود مهدوی دامغانی ، برگردان ؛ کمالالدّین غراب ، انتشارات جهاد دانشگاهی ، چاپ اوّل ، 1385 ، صفحۀ 100 ، به نقل از الجامع الصّغیر فی احادیث البشیر النّذیر ، 1 / 226 ، الامام عبدالرّحمن جلال الدّین السّیوطی ، دارالفکر للطّباعة و النّشر و التّوزیع ، بیروت ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
3 ـ اَللّهمّ اجعَلهُ لَنا ریاحاً وَ لا تَجعَلهُ لَنا ریحاً . ( خدایا باد را برای ما « ریاح » قرار بده نه « ریح » )
[ آشنایی با قرآن ، 4 / 201 ، شهید استاد مرتضی مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ چهارم ، بهار 1374 ، به نقل از ؛ جامع الصّغیر ، 2 / 111 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
4 ـ آقای بازرگان که خداوند او را طولِ عُمر بدهد و من خیلی او را دعا می کنم مثلِ مجتهدین ، زحمت کشیده و آن کتابِ « باد و باران در قرآن » را نوشته است . نوشتنِ این مطالب که کارِ یک مجتهد نیست . این مباحث در فهمِ قرآن خیلی مؤثّر است . من با اینکه بیش از چهل سال است با قرآن سر و کار دارم ، اصلاً کارم و تخصّص ام کار کردن و فهمیدنِ قرآن است . ولی با این وصف من نمی توانستم این را درک بکنم که خداوند چرا یک وقت در قرآن کلمۀ « ریح » ( به صورتِ مفرد ) گفته و گاهی وقتها « ریاح » ( به صورتِ جمع ) .
... آقای مهندس بازرگان می گوید : علّت اینکه در آن موارد کلمۀ « ریاح » به کار رفته ، به خاطر این است که باران ممکن نیست از یک باد حاصل شود و برای آمدنِ باران احتیاج به چند باد وجود دارد . و در آن کتاب بحث کرده اند که کدام بادها باران زاست و کدام باران زا نیست . پس وقتی چند باد برای باران لازم باشد ، باید « ریاح » گفته شود . امّا وقتی بحث از نابودی قومی باشد یک نوعِ باد لازم است . لذا در آنجا باد را به صورتِ مفرد آورده است .
[ مرحوم آیت الله شیخ مرتضی شبستری (ره) ، فصلنامۀ تخصصی بیّنات ، 5 / 40 ـ 41 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
5 ـ ... من مخصوصاً آقایان و بالخصوص طبقۀ دانشجو را توصیه می کنم که کتابی را که چند سال پیش منتشر شده است به نام « باد و باران در قرآن » در این زمینه مطالعه کنند . این کتاب دارای دو بخش است : در یک بخش جَرَیان حَرَکَتِ بادها و تشکیلِ ابرها و ریزشِ باران و پیدایشِ تگرگ و اینجور چیزها را بر اساسِ آخرین نظریّات علمی امروز بیان می کند ، و در بخشِ دوم آیاتِ قرآن در این زمینه را یک یک ذکر می کند ، و وقتی انسان مطالعه می کند به حقیقت دچارِ اِعجاب و شگفتی می شود و به قولِ آن کتاب ، شخص احساس می کند که این تعبیرات به طورِ قطع از یک منبعِ آگاهی دیگری [ است ] که نه فقط پیغمبر به عنوانِ یک فردِ بشر امکان نداشته به این مسائل آگاه باشد ، اصلاً بشرِ گذشته تا نیم قرنِ اخیر از این جور مسائل اطّلاع نداشته است ، و به هر حال تعبیراتِ قرآن تعبیراتِ خاصّی است . ما دو آیه در قرآن داریم که این دو آیه خیلی به هم نزدیک است ، یعنی مثلِ این است که دو آیه مجموعاً یک آیه باشند با اندکِ اختلافی . یکی همین آیه 43 سورۀ نور است که می فرماید :
« أ لَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ یُزْجِی سَحَابًا ثُمَّ یُؤَلِّفُ بَیْنَهُ ثُمَّ یَجْعَلُهُ رُکَامًا فَتَرَى الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ ... . » ، ( نور ، 24 / 43 ) ،
یکی هم آیۀ چهل و هفتم از سورۀ روم است که می فرماید :
« اللهُ الَّذِی یُرْسِلُ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَیَبْسُطُهُ فِی السَّمَاءِ کَیْفَ یَشَاءُ وَ یَجْعَلُهُ کِسَفًا فَتَرَى الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ ... . » ، ( روم ، 30 / ٤8 )
حال من هر دو آیه را یک ترجمۀ ظاهری می کنم . آیۀ سوره روم می گوید : خداست ، ذاتِ حقّ است آن که بادها را می فرستد . اولاً یکی از نکاتی که گفته اند این است که قرآن در بعضی موارد تعبیر می کند به ریح ) باد ) و در بعضی موارد تعبیر می کند به ریاح ( بادها ) . به حسبِ استقصایی که کرده اند هر جا که [ این ] کلمه ، مفرد آمده است آنجا بادهایی ذکر شده که آن بادها منشأ خرابی و هلاکت و عذاب بوده است ، مثلِ ؛ « وَ فِی عَادٍ إِذْ أرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ . » ، ( ذاریات ، 51 / ٤١ ) و هر جا که قرآن باد را به عنوانِ یک مبشّرِ رحمت بیان کرده است ، به صورتِ جمع ذکر کرده : ریاح ( بادها ) ، و علمِ امروز ثابت کرده است که بادهایی که منشأ بارانها می شوند یک جبهه نیست ، جبهه های مختلفی است که به شکلِ خاصّی دست به دست یکدیگر می دهند و فقط در آن وقت است [ که منشأ باران می شوند [ . و عجیب تر این است که این نکته ای که از خود قرآن استفاده می شود در حدیث تصریح شده است ، در یکی از دعاها وارد شده است که ؛ « اَللّهمَّ اجعَلهُ لَنا ریاحاً وَ لا تَجعَلهُ لَنا ریحاً » ، ( جامع الصغیر ، ج / 2 ص 111 ) خدایا باد را برای ما « ریاح » قرار بده نه « ریح » ، یعنی وقتی که می وزد ، به آن شکلش باشد چون تنها به آن شکل رحمت است . و حتّی از ائمّه سؤال کرده اند که مگر چه فرق است میانِ « ریح » و » ریاح » ؟ عین همین جواب را داده اند ، گفته اند که ؛ هر وقت باد یک جناحی باشد عذاب است و هر وقت چند جبهه ای باشد رحمت است . و باز در حدیثِ دیگری امیرالمؤمنین علی ( علیه السّلام ) باد را تشبیه کرده است به یک پرنده ای که دارای سری هست و جناحهایی ، عین این تعبیر را علمای فرنگی امروز [ به کار بُرده اند و ] حدودِ پنجاه سال بیشتر از عُمرش نمی گذرد ، ثابت کرده اند که گاهی حَرَکَتِ باد به این شکل است ، یعنی اگر کسی جناحهای مختلف و وضعِ حَرَکَت را ببیند خیال می کند یک پرندۀ عظیمی روی دنیا را گرفته است . اینجا هم قرآن چون بادهای رحمت را بیان می کند کلمۀ « ریاح » دارد . عرض کردم اگر کسی بخواهد این مطلب را بیشتر درک کند کتابِ « باد و باران در قرآن » را مطالعه کند و مخصوصاً کسانی که با علومِ طبیعی امروز آشنا هستند و تا اندازه ای فرمولها را می توانند درک کنند بهتر می توانند استفاده کنند .
[ آشنایی با قرآن ، 4 / 200 ـ 202 ، شهید استاد مرتضی مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ چهارم ، بهار 1374 ، به نقل از ؛ جامع الصّغیر ، 2 / 111 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
6 ـ یَا مَنْ یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرا بَیْنَ
یَدَیْ رَحْمَتِهِ .
دعای جوشن کبیر
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
تا ریاح اندر کلام الله ، بود خوش تر ز ریح
دیوان ابن یمین ، ص 361
البتّه نمی توان گفت : هر آنچه « الرّیح » آمده به معنی عذاب است بلکه بیشتر آنچه « الرّیح » آمده به معنی عذاب است .
میدانِ سربدارانِ سبزوار در زاویۀ شمالغربی ترمینالِ اتوبوسرانی این شهر قرار دارد ، مسیر شرق به داخلِ شهر ، مسیرِ شمال به سمتِ اسفراین ، مسیرِ غرب به سمتِ تهران ، مسیرِ جنوب به سمتِ مشهد ، چهار جهتِ این میدان است ، در داخلِ این میدان تابلوهایی نصب شده و در آن نام یازده تَن از بزرگان و مشاهیرِ بیهق / سبزوار بر آنها ثبت شده است . بدین قرار :
دکتر علی شریعتی ، ابوالفضل بیهقی ، امیر علیشاهی ، ملّا حسین واعظ کاشفی ، سیّد عبدالاعلی سبزواری ، ابن یمین فریومدی ، دکتر سیادتی ، حاج ملّا هادی سبزواری ، عَطامَلِک جوینی ، هلالی جُغتایی ، حمید سبزواری .
اگر بخواهید در بارۀ تخصّص این افراد بدانید می توانید با همین عناوین نام آنها را جستجو کنید .
اینها چه نسبتی با هم دارند ؟ چرا در میدانی با نام سربداران نام شیخ حسن جوری / سربداری یا شیخ خلیفه غایب است ؟ یا نام استاد محمّدتقی شریعتی یا نام حکیم الدّین محمّد بن علی النّاموس فریومدی به چشم نمی آید ؟ واقع قضیّه آن است اگر فقط مشاهیر و بزرگانِ بیهق / سبزوار که ابوالحسن علی بن زید بیهقی / ابن فندق معرّفی کرده در تابلو نوشته شود این میدان گنجایشِ تابلو برای همه را ندارد تا چه رسد به مشاهیر و بزرگانِ قرنِ ششم به بعد ، ولی جای این پرسش باقی است که این افراد چه سنخیّتی با هم دارند ؟
آیت الله سیّد ابو القاسم کاشانی ( وفات 1340 برابر 1961 میلادی ) در برآمدن و سقوط زنده یاد دکتر محمّد مصدّق نقش داشت . وی از شاگردانِ آخوند ملّا محمّد کاظم خراسانی بود . در جوانی همراهِ پدرش آیت الله سیّد مصطفی کاشانی سابقۀ مبارزاتِ جدّی بر ضدّ انگلیسیها در عراق در طولِ جنگِ جهانی اوّل داشت . وی پس از اشغالِ ایران توسّط انگلیسیها در شهریور 1320 دستگیر و زندانی شد و چون از زندان آزاد شد ، همچُنان در صحنۀ سیاسی فعّال بود . هنگامی که احمد قوام ( قوام السّلطنة ) به صدرات رسید ، با جدیّت به مخالفتِ با او پرداخت . به همین دلیل ، او را قوام السّلطنه ، نخست وزیر مقتدر وقت با سوء استفاده از مادّۀ 5 قانونِ حکومت نظامی در 28 تیرماه 1325 در سبزوار دستگیر و به قزوین تبعید کرد . شرح این واقعه را از پدر زنده یادم چُنین شنیدم :
آیت الله کاشانی از تهران به عنوانِ زیارت حضرتِ رضا به طرفِ مشهد در حَرَکَت بود و در هر شهری موردِ استقبال و مشایعت قرار می گرفت .
آیت الله کاشانی در سبزوار بر مرحوم آیت الله حاج میرزا حسن سیادتی که در آن تاریخ اَعلَمُ مَنْ فِی البَلَد بود ، وارد شد . نزدیکِ غروب ، مرحوم آقای سیادتی از بیرونی به اندرونی رفت . آیت الله کاشانی منتظر بود که آقای سیادتی از اندرون برگردد ولی هرچه منتظر ماند ، ایشان از اندرون نیامد . مأمورانِ محلّی شهربانی هم همانند بقیّۀ مردم عادی ، حضور داشتند ولی مثل اینکه مأموریتی محرمانه داشته باشند ، می گفتند که : خوب ، آقای سیادتی که از اندرونی نمی آید که آقای کاشانی در اینجا اِسکان پیدا کنند و شب را اینجا بمانند ، خوب است که تا هوا تاریک نشده است ، آقای کاشانی برای شب فکری کنند . عدّه ای هم پیشنهاد می کردند که البتّه آقای کاشانی برای استراحت به خانۀ دخترخانم خودشان که مقیم سبزوارند ، تشریف ببرند . ناچار ، آقای کاشانی بدونِ خداحافظی از آقای سیادتی ، منزل ایشان را ترک کردند ؛ چون عملاً آقای سیادتی با نیامدن به بیرونی بی علاقگی خود را به ماندنِ آیت الله کاشانی در خانۀ خود به اثبات رساند . آقای کاشانی به همراه جمعیّت به خانۀ آقای مسلم ( دامادِ خود ) رفتند .
چون آقای مسلم روحانی نبود ، مردم دیگر پس از اطمینانِ اسکانِ آیت الله کاشانی در منزلِ دخترش به خانه های خود برگشتند ؛ امّا صبح همان شب یعنی روز 28 تیر هنگام نماز صبح ، نیروی انتظامی تحتِ فرماندهی یک سرگُردِ ژاندارمری که از مرکز مأمور شده بود ، از دیوار خانۀ منزلِ مرحوم مسلم ( دامادِ آیت الله کاشانی ) ، بالا رفتند و او را توقیف کردند . آیت الله کاشانی با اعتراض می گفت که : من عازم تشرّف به مشهدم ؛ ولی مأمورین دولت ، مأموریتِ خود را انجام دادند و برای اینکه اهالی سبزوار و بقیّۀ شهرها ممانعتی در انجام مأموریتِ آنها فراهم نکنند ، آیت الله کاشانی را همان صبح خیلی زود از طریق جادّۀ خاکی بیراهه ـ یعنی از راه داورزن ، فریومد و جاجرم ـ و نه جادّۀ معمولی شوسۀ سبزوار ـ تهران به طرفِ تهران حَرَکَت دادند و بعد هم ایشان را به قزوین تبعید کردند . همۀ این اقدامات برای آن بود که آیت الله کاشانی با دولتِ قوام مخالفتِ جدی داشت .
من در صفحۀ 134 کتابِ کارنامۀ غنی : تحولاتِ عصر پهلوی با اشاره به خاطراتِ مرحوم پدرم از دستگیری آیت الله کاشانی در سبزوار ، نوشته ام که قوام در نامۀ سرگشاده اش به محمّد رضا شاه ، دربارۀ دستگیری آیت الله کاشانی نوشته است :
ایّام زمامداری فَدَوی به حدّی با پیشامدهای هولناک مصادف بود که ناچار از بعضی از دوستان عزیز و حتّا از منسوبین خودم با کمالِ احترام در عمارتِ شهربانی پذیرایی نمودم و آیت الله کاشانی در قزوین با کمالِ احترام و آزادی مهمانِ فَدَوی بودند و با اینکه خودشان میل به توقّف فرمودند ، تا زنده ام از وجودِ محترمشان ، خَجل و شرمنده ام .
آیت الله کاشانی و آیت الله برقعی در فریومد / فرومد
( حدوداً در سال 1325 خورشیدی )
دستگیری و تبعید مؤلّف با آیت الله کاشانی ( در سبزوار )
به هر حال نظامیان از دیوارها پایین آمدند و معلوم شد می خواهند آیت الله کاشانی را حَرَکت دهند . نویسنده هم همراه ایشان و مأمورین حَرَکت کردم .
در بینِ راه آقای کاشانی به من فرمودند : شما بر گردید ؛ زیرا دولت با شما کاری ندارد و فقط هدفِ دولت برگرداندنِ کاشانی است .
من عرض کردم : برگشتِ من برخلافِ ارادت و بر خلافِ رفاقت است و من هرگز بر نمی گردم .
رسیدیم به خیابان ، دو ماشینِ نظامی بود ، آقای کاشانی و مرا در ماشینِ جلو با خودِ سرهنگ سوار کردند و باقی در ماشینِ بزرگ در پشتِ سر ما سوار شدند . حَرَکت کردیم ، چون به دروازۀ شهر رسیدیم ، من دقّت کردم که ببینم آیا از دروازه ای که دیشب وارد شدیم ما را خارج می کنند و یا از دروازۀ دیگر ؟ از بناها فهمیدم همان دروازۀ دیشب است و حدس زدم که ما را به تهران بر می گردانند .
به آقای کاشانی عرض کردم : ما را به تهران بر می گردانند .
فرمودند : از کجا می گویی ؟
گفتم : من از دروازه که خارج شدیم فهمیدم .
مقداری که از شهر دور شدیم سپیدۀ صبح دمید و هوا روشن گردید .
نویسنده به سرهنگ گفتم : آقا جان ما که با نعلین نمی توانیم فرار کنیم ، هر کجا به آب رسیدیم ما را پیاده کن نماز بخوانیم ، و پس از نماز سوار شویم .
قبول کرد . رسیدیم سرِ راه به جویِ آبی ، پیاده شدیم با آقایِ کاشانی نماز خواندیم و مجدداً سوار شدیم ، ولی سرهنگ و نظامیان نماز نخواندند .
من به سرهنگ گفتم : قشونِ ابن زیاد که راه بر امام حسین (ع) گرفتند از شما بهتر بودند .
گفت : برای چه ؟
گفتم : برای آنکه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسین (ع) اقتدا نمودند ، ولی شما که مدّعی حفظِ اسلام و مملکت اسلامی هستید از دین بی خبرید و نماز هم که نمی خوانید .
آقای سرهنگ بدش آمد .
آقای کاشانی گفتند : او را رها کن .
در این وقت دیدم ماشینها از جادّه منحرف شده و به طرفِ تپّه های کنارِ جادّه می روند ، کمی وحشت ما را گرفت ، این مأمورین ما را به کجا می برند ، شاید می خواهند ما را به قتل برسانند و در میانِ این تپّه ها مدفون سازند .
هر چه از سرهنگ پرسیدم : کجا می روید ؟
جواب نمی داد تا مدّتی همین طور ما را از این درّه به آن درّه می بردند ، و ما تسلیمِ مقدّرات إلهی بودیم .
تا اینکه از دور درختانی پیدا شد و قریه ای که بعداً فهمیدیم فریومد و از قُرایِ جوین و هفت فرسخی سبزوار است . ما را نزدیکِ قریه در باغی که در وسطِ آن عمارتی قرار داشت جای دادند .
چون واردِ اتاق شدیم ، دیدیم اطرافِ اتاق به در و دیوارها ، عکسهای آیت الله کاشانی چسبیده ، تعجّب کردم .
صاحبِ منزل جلو آمد در حالِ تعجّب و از من پرسید : این آقا آیت الله کاشانی هستند ؟
گفتم : آری خودشان هستند .
فوری دستِ آقا را بوسید و گفت : آقا شما کجا ؟ اینجا کجا ؟! عجب فیضی نصیبِ ما شده است .
و رفت برای ما کره و پنیر و تخم مرغ و نان لواش و غیره با چایی حاضر کرد و خیلی اظهارِ خوشحالی نمود . ولی سرهنگ مراقب بود از بیرون که حادثه ای بر ضررِ او رُخ ندهد .
پس از ساعتی که صاحبخانه خود را معرّفی کرده بود به من گفت : اگر اجازه دهید ما صد نفر تفنگدار داریم و می توانیم این نظامیان را غافلگیر کنیم و آقا را برسانیم به مشهد !
من جواب دادم : من نظری ندارم و فکرم جمع نیست ، از آقا جویا شوم و به شما جواب دهم .
سپس از آقا پرسیدم : صاحبِ منزل را می شناسید و آیا موردِ اطمینان است ؟
فرمود : بلی می شناسم .
گفتم : چُنین پیشنهادی کرده است . آیا راست می گوید و از عهده بر می آید ؟
فرمود : بلی .
گفتم : بنا بر این چه جوابی به او بدهم ؟
فرمودند : صبر کن ، به او بگو ساعتی باید فکر کنند تا جواب دهند .
باز دو ساعت دیگر آمد و جواب خواست .
گفتم : فرمودند : « صلاح نیست ، ما به حالتِ مظلومیّت باشیم بهتر است . »
نویسنده از توقّف در فریومد فهمیدم که مأمورین ترسیده اند که ما را روز از راه شاهرود ببرند ، خواستند شبانه ما را حَرَکت دهند و از راهِ فیروزکوه واردِ تهران کنند ، به هر حال چون روز به آخِر رسید ما را حَرَکت دادند و صاحبِ منزل نیز با ماشینِ خود با مقداری زاد و توشه برای بینِ راه ، به دنبالِ ما حَرَکت کرد .
ما را آوردند بیرونِ تهران در میانِ کاروانسرایی مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حَرَکت دادند و به قزوین بُردند و در بهجت آباد که یک دِه کوچکِ خالی از سکنه بود در میانِ خانه ای جای دادند و اطرافِ آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند . در اثرِ پشۀ مالاریا در آنجا بیمار شدم و کم کم به واسطۀ نبودنِ دارو و پرستار ، بیماری من سخت شد به طوری که به حالتِ بیهوشی افتادم . و مرحومِ کاشانی داروهای گیاهی می جوشانید و به حَلق من می ریخت ، تقریباً تا سه ماه آنجا بودیم و روزهایی که حالی داشتم با ایشان بحثِ علمی و در مسایل فقهی گفتگو می کردیم ، ولی چون بیماری ام شدّت گرفت کار بر آقای کاشـانی سخت شد .
ناچـار نامه ای به قـوام [ قوام السّلطنه نخستوزیر ] نوشتم که ؛ شما با آقای کاشانی طرفید و من که مریضم تکلیفم چیست ؟
چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا برای معالجه به تهران ببرند ، در تهران تحتِ معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد ، مجدداً مرا به همان بهجت آباد بازگرداندند . حال سه ماه است که همسر و اطفالم در قم بدونِ سرپرست می باشند ، نه مواجبی از دولت دارم و نه پولی از جای دیگر که برای ایشان بفرستم و در این سه ماه به خانواده ام بسیار سخت گذشته بود و حتّی … که خود را پرچمدارِ هدایت و پاکی و عدالت می دانستند با اینکه مطّلع بودند چه بر سرم آمده ، احوالی از من یا از خانواده ام نپرسیدند ، تا اینکه دولت ، آیت الله کاشانی را تحتِ نظر به شهرِ قزوین تبعید کرد و مرا آزاد نمود .
طولی نکشید که آیت الله کاشانی را به بهانۀ اینکه در دانشگاه به شاه سوءِ قصد شده به صورتِ وحشیانه ای دستگیر کردند ، یعنی عدّه ای ساواکی و دزدانِ درباری به خانه اش هجوم کرده و او را با توهین و آزار گرفتند و به لبنان تبعید کرده و در آنجا تحتِ نظر قرار دادند .
[ سوانح ایّام ـ علّامه سیّد ابوالفضل برقعی ، چاپ اوّل ، 1387 ، ص 37 – 40 ]