عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

سالگرد آسمانی شدن دکتر علی شریعتی

 

سخنرانی دکتر شریعتی در مورد بیمارستان فریومد

 

[ بیمارستان فرومد ]

مسجدالنّبی یک پایگاه برای همه کارهای اجتماعی است . هر گوشه ­اش یک انسیتوسیون اجتماعی جا دارد . یک گوشه ­اش خیمة رُفَیـده است . رُفَیده زنی است که به دستور خود پیغمبر و در مسجد خود پیغمبر ، که معبد اسلام است ، یک خیمه رسمی زده و آنجا برای مداوا و بستری کردن بیماران و مداوای مجروحین جنگ مسئول می­ شود . سَعد بن مُعاذ که در جنگِ خندق نیزه خورده بود تا مدّتها در همانجا بِستری بود تا وقتی که مُرد . رُفَیده همراه چند زن مَدنی به دستور پیغمبر در خودِ مسجد یک مؤسّسه برای درمان و پرستاری بیماران داشت و این سنّت تا قرنهـا در اسلام ادامه داشت . من در دیوان ابن ­یمین فریومدی ، مدّاح حاکم سبزوار ، دیدم که در مدحی که از علاءالدّین ـ حاکم سبزوار ـ می ­کند ، می ­گوید : در « فـرومـد » ( قصبه بزرگی است که الآن هم هست ) بـاغ تو ( علاءالـدّین در « فرومد » که یک ده ییلاقی در نزدیک سبزوار است ، باغی و بیمارستانی داشته ) مثل بهشت است ، مثل خُلد است و آنجا بیمارستانی داری . بعد شروع می­ کند به تعریف از بیمارستان و می ­گوید : دختران دوشیزه را ، آنها که چون فرشتگانند ، در پرستاری بیماران گُماشته ­ای . 

وقتی که یک ده کوچک دور افتاده نزدیک سبزوار در قرن 7 و 8 ، بیمارستان نرسینگ رسمی داشته باشد ، مسلّم است که در ری ، طوس ، بَلخ ، بُخارا و بغداد بیمارستانها به چه صورت بوده است . آن وقت ایرانی روشنفکر است که می ­بینیم اینجا با تَنبور و بوق و کرنا ، فلان زن آمریکایی را در جنگ بین ­الملل اوّل به آسمان می ­رساند ، و او چشمش را می ­گیرد ، که پرستاری را اوّل بار در دنیا ایجاد کرده است . خوب به تو چه ؟! و آن وقت آن فرد دیگر را ، که از نظر بینش اجتماعی سنّتی است ، می ­بینیم که با این عمل ؛ یعنی پرستاری زن از بُنیاد و ریشه به هر شکلی مخالفت می ­کند و اسمش را هم دین می­ گذارد . بعد این روشنفکر هم که داستان را این گونه می ­بینید ، او هم به اسم دین به آن حمله می ­کند و دین را به این صورت تلقی می ­کند .

می ­بینیم که چگونه همه مسایل در هم و برهم می­ شود و بعد در این بین چه چیزها پایمال می ­شود و چه استعدادهای بزرگ با تعصّبهای سنّتی که نامش دین است قربانی می ­شود و چه ارزشهای بزرگ مذهبی و اسلامی به نام روشنفکری و مبارزه با سنّت قربانی می ­شود .

[ مجموعه آثار 21 / زن ، دکتر علی شریعتی ، انتشارات چاپخش ، چاپ پنجم ، ص 228 ] 

[ بیمارستان فرومد ]

بیگانگی با خود [ باعث می ­شود ] که ما خودمان عُرضه تحقیق نداشته باشیم و ببینیم اروپایی چه تحقیق کرده و نتیجه کار آنها را ترجمه کنیم و این ، نمونه بدبختی ماست .

در تمام ایران برای بُنیانگذاری پرستاری ، [ حَرَکت ] مادام نایتینگِل را جشن می ­گیرند و او را به عنوان بُنیانگذار پرستاری می ­شناسند ، در صورتی که اگر محقّـق باشیم و کتاب دیوان ابن ­یمین را در زمانی که علاءالدّین حاکم سبزوار بوده و ابن­ یمین او را مدح می­کرده ، بررسی کنیم ، می­ بینیم ابن ­یمین از بیمارستانی در « فرومد » که منطقه خوش آب و هوایی از قُراء و قَصَبات سبزوار است ، بحث می­ کند و از دختران دوشیزه را که برای پرستاری بیماران و تیمار مریضان استخدام و به کار مشغول شده ­اند ، سخن می­ گوید . در این دیوان چُنین چیزی به این سادگی نوشته شده و معلوم می ­شود که سیستم پرستاری به وسیله دختران رایج بوده و در این قصبه ، هم بیمارستان و هم پرستار بوده است . امّا چون اروپایی است که نهادهای فنّی را ، تاریخ را ، علوم را و رشته­ های فنّی را به ما می­ شناسد ، تمام علوم از فرانسه ـ و گاهی از ایتالیا ـ شروع می ­شود و به یونان ختم می­ شود و ما هم اینجا مشغول شعر گفتن هستیم . این است طرز معرّفی شدن ما به اروپایی . چرا این طور معرّفی می شود ؟ چون اروپایی کار می­ کند و می­ خواهد سوار شود ، غارت کند و ارباب شود .

[ مجموعه آثار 28 / روش شناخت اسلام ، دکتر علی شریعتی ، انتشارات چاپخش ، چاپ سوم ، سال 1370 ، ص 538 ] 

امروز 25 خردادماه 1397

جمع مجدّد دیوان اشعار ابن یمین فریومدی

عید فطر مبارک باد

فوبیای تلفن

چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می ­کردم من از ایشان تکدّر خاطر داشتم که چرا به تلفن جواب نمی­ دهد گفت : باور می ­کنی من « فوبیای تلفن » دارم ؟! چون سخنرانی آقای مصطفی ملکیان شروع شد صحبتمان ادامه نیافت ولی همانجا می ­خواستم بگویم : من « فوبیای تلفن » داشته ­ام ! بعد با خودم فکر کردم که این فوبیا از کجا آغاز شد ؟

سالِ اوّل دبیرستان در داورزن بودم ، آن موقع داورزن و صدخرو یک شماره تلفن داشت که به نوبت استفاده می ­شد یک روز از متصدّی مخابرات خواستم برایم شمارۀ یکی از دبیرستانهای سبزوار را بگیرد ، معاونِ مدرسه گوشی را برداشت گفتم : با سیّد مهدی میری کار دارم ، رفت او را از کلاس صدا زد و ما با هم صحبت کردیم این اوّلین تجربۀ تلفن زدنِ من است ، سالها بعد هم که تلفن به فرومد آمد باید شمارۀ موردِ نظر را به متصدّی مخابرات می­ دادیم تا او برایمان شماره بگیرد و صحبت کنیم .

احتمالاً تجربه­ های بعدی مربوط به دورانِ جنگ است که از اهواز و دزفول با والدین تماس می ­گرفتیم . بر خلافِ بچّه های ما که در آغوشِ ما که بودند با تلفن آشنا شدند .

اینکه دقیقاً این ترس یا هراس یا بهتر بگویم دلهُره از کِی و کُجا شروع شد نمی ­دانم ولی از محتوای یک پیامِ تلفنی هراس داشتم یا می ­ترسیدم آن خبر را بشنوم و دلم هُرّی بریزد پایین ! دلم خالی شود !

یک بار در دبیرستان آقای فضائلی به من گفت : بیا تلفن با شما کار دارد بعد به او گفتم : تو که می ­دانی پدرم مریض است این چه طور خبر دادن است ؟ از اوّل بگو فلانی با شما کار دارد !

یک بار دیگر به تاکسی تلفنی زنگ زدم که بیاید تا پدرم را به پیش دکتر ببریم ، من منتظر بودم که وقتی راننده برسد تماس بگیرد و ما از واحدِ مسکونی به پایین برویم . به محضی که تلفن زنگ زد ، دستانم لَرزید و با چاقویی که در دست داشتم تا میوه پوست کُنم ، دستم را بریدم !

در پسِ این دلهُره یک دلنگرانی بود تا اینکه چهار سالِ پیش روز 22 خرداد 1393 داشتم خاطراتِ خودم در سالِ سوم راهنمایی را که برای امتحاناتِ نهایی خردادماه به میامی رفته بودیم می ­نوشتم ، یکمرتبه تلفن زنگ زد ، آقای عبّاس مهربانی بود ، گفت : کُجایی ؟ خانه ­ای ؟ رانندگی نمی ­کنی ؟ شما باید امروز به فرومد بیایی ! پدرت حالش خوب نیست ، برای چهلم خاله ­ات به حسینیّه می­ رفته ، در بینِ راه حالش به هم خورده باید بیایی ! یعنی ...

چقدر از همین تلفنِ لعنتی می ­ترسیدم ! چقدر وقتی تلفن زنگ می ­خورد من دلهُره داشتم ، چقدر صدای زنگِ تلفن بی ­اختیار دستانِ مرا می ­لرزاند ، رَعشه بر من مستولی می­­ کرد ! امروز 22 خرداد 1397 چهار سال از آن تلفنِ لعنتی می ­گذرد !  

کار در باغ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درو جو ( خاطرۀ وارده )

درو جو

خاطرۀ وارده ـ مرضیّۀ صالح

یک روز خانۀ پیرزنی کوچه جنانی بودیم صحبت از درو شد

گفت : ما دوکلّه زمین بزرگ داشتیم هر کدام ۹ ـ ۱۰ تا خویر بلند قد داشت آن سال پدر ومادرم بیمار بودند ونتوانسته بودند که کار درو را انجام بدن

پدرم غصه می خورد که جوها دارن کله میکنن..

می خواست دروگر بگیرد تا درو کنند ولی پولی هم در بساط نداشت من آن موقع دختری دوازده سیزده ساله بودم گفتم : بابا غمت نباشه خودم درو می کنم پول دروگر را بده به خودم

گفت : نه کار تو نیست باباجان تا تو بجنبی جوها از بین میره ، همه درو کردن

گفتم : از فردا شروع می کنم ، تا دو روز وقت بده اگه راضی نبودی دروگر بگیر

بالاخره راضی شدند ، ساعت ۶صبح می رفتم تا ۱۰ ، آب و روزِبَنی با خودم می بردم ، غروب هم ۴ می رفتم تا ۷ ، تا یک هفته تو خویرها می پَلقیدم تا تمام شد

وقتی پدرم دید دست به پشتم زد و گفت : خیر از جوونیت ببینی ، روسفیدم کردی

من که با تعجّب به حرفهایش گوش می دادم در ذهنم باغ خودمان را تصوّر می کردم

آخر باغِ ما ( البتّه اجاره ای بود ) مثل باغ این بنده خدا بزرگ بود داشتم فکر می کردم چه طور تنهایی تو اون سن کم  تونسته این همه رو درو کنه ؟!

وقتی نگاه متعجّبم را دید گفت :ها برِّم نگا مکو کی از پا به در رفتم دخترا او وَخ دختر نبیِن شِری(شیر) ببین بره خودشه

من که به شدّت تحتِ تأثیر قرار گرفته بودم خواستم مثلِ این شیر دختر عمل کنم

همان روز با خواهرم رفتیم باغمان هنوز درو را شروع نکرده بودیم. علف درویی که زیر چادرم قایم کرده بودم در آوردم و برای شروع کوتاه ترین خویر را گرفتم و در مقابل غُرغُرهای خواهرم که می گفت : تو چه کار داری به درو ؟ اجازه گرفتی ؟

به هر جان کَندنی بود تمام کردم .

رفتیم خانه می خواستم تا تمام باغ !!! را درو نکردم به والدینم نگویم

رفتم سراغ مادرم که در آشپزخانه بود

گفتم : مامان کِی می روی باغ ؟

گفت : چند روز دیگه

گفتم : می ذاری من امسال همه باغ رو درو کنم ؟

گفت : برو درست رو بخون تا قبول بشی بعداً که امتحانت تموم شد درو کن

گفتم : ولی من امروز شروع کردم به درو !!

گفت : درو ؟؟ کجا رو درو کردی ؟ کی به تو گفت بری درو ؟

گفتم : خویر کنارِ خنه کول

گفت : هنوز جوها خوب نرسیده ، اخه چرا بدونِ اجازه درو کردی ؟

فرداش بابا رفت همه جوهایی که درو کرده بودم آورد و برای گاو و گوسفندا ریخت

خوب شد نخود در دهانم نم نکشید و گفتم و گرنه همۀ جوهای باغ را نرسیده به فنا داده بودم !