عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

فوبیای تلفن

چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می ­کردم من از ایشان تکدّر خاطر داشتم که چرا به تلفن جواب نمی­ دهد گفت : باور می ­کنی من « فوبیای تلفن » دارم ؟! چون سخنرانی آقای مصطفی ملکیان شروع شد صحبتمان ادامه نیافت ولی همانجا می ­خواستم بگویم : من « فوبیای تلفن » داشته ­ام ! بعد با خودم فکر کردم که این فوبیا از کجا آغاز شد ؟

سالِ اوّل دبیرستان در داورزن بودم ، آن موقع داورزن و صدخرو یک شماره تلفن داشت که به نوبت استفاده می ­شد یک روز از متصدّی مخابرات خواستم برایم شمارۀ یکی از دبیرستانهای سبزوار را بگیرد ، معاونِ مدرسه گوشی را برداشت گفتم : با سیّد مهدی میری کار دارم ، رفت او را از کلاس صدا زد و ما با هم صحبت کردیم این اوّلین تجربۀ تلفن زدنِ من است ، سالها بعد هم که تلفن به فرومد آمد باید شمارۀ موردِ نظر را به متصدّی مخابرات می­ دادیم تا او برایمان شماره بگیرد و صحبت کنیم .

احتمالاً تجربه­ های بعدی مربوط به دورانِ جنگ است که از اهواز و دزفول با والدین تماس می ­گرفتیم . بر خلافِ بچّه های ما که در آغوشِ ما که بودند با تلفن آشنا شدند .

اینکه دقیقاً این ترس یا هراس یا بهتر بگویم دلهُره از کِی و کُجا شروع شد نمی ­دانم ولی از محتوای یک پیامِ تلفنی هراس داشتم یا می ­ترسیدم آن خبر را بشنوم و دلم هُرّی بریزد پایین ! دلم خالی شود !

یک بار در دبیرستان آقای فضائلی به من گفت : بیا تلفن با شما کار دارد بعد به او گفتم : تو که می ­دانی پدرم مریض است این چه طور خبر دادن است ؟ از اوّل بگو فلانی با شما کار دارد !

یک بار دیگر به تاکسی تلفنی زنگ زدم که بیاید تا پدرم را به پیش دکتر ببریم ، من منتظر بودم که وقتی راننده برسد تماس بگیرد و ما از واحدِ مسکونی به پایین برویم . به محضی که تلفن زنگ زد ، دستانم لَرزید و با چاقویی که در دست داشتم تا میوه پوست کُنم ، دستم را بریدم !

در پسِ این دلهُره یک دلنگرانی بود تا اینکه چهار سالِ پیش روز 22 خرداد 1393 داشتم خاطراتِ خودم در سالِ سوم راهنمایی را که برای امتحاناتِ نهایی خردادماه به میامی رفته بودیم می ­نوشتم ، یکمرتبه تلفن زنگ زد ، آقای عبّاس مهربانی بود ، گفت : کُجایی ؟ خانه ­ای ؟ رانندگی نمی ­کنی ؟ شما باید امروز به فرومد بیایی ! پدرت حالش خوب نیست ، برای چهلم خاله ­ات به حسینیّه می­ رفته ، در بینِ راه حالش به هم خورده باید بیایی ! یعنی ...

چقدر از همین تلفنِ لعنتی می ­ترسیدم ! چقدر وقتی تلفن زنگ می ­خورد من دلهُره داشتم ، چقدر صدای زنگِ تلفن بی ­اختیار دستانِ مرا می ­لرزاند ، رَعشه بر من مستولی می­­ کرد ! امروز 22 خرداد 1397 چهار سال از آن تلفنِ لعنتی می ­گذرد !  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد