عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

آیت الله کاشانی در فرومد


دستگیری آیت الله کاشانی در سبزوار

مجلّۀ حافظ ، ( پاره­ های ایران شناسی ) بهمن و اسفند 1387 ، شمارۀ 58 ، از ص 5 تا 8 ـ دکتر سیّد حسن امین

آیت الله سیّد ابو القاسم کاشانی ( وفات 1340 برابر 1961 میلادی ) در برآمدن و سقوط زنده‌ یاد دکتر محمّد مصدّق نقش داشت . وی از شاگردان‌ِ آخوند ملّا محمّد کاظم خراسانی بود . در جوانی همراهِ پدرش آیت الله سیّد مصطفی کاشانی سابقۀ‌ مبارزاتِ جدّی بر ضدّ انگلیسی‌ها در عراق در طولِ جنگِ جهانی اوّل داشت . وی پس از اشغالِ ایران توسّط انگلیسی‌ها در شهریور 1320 دستگیر و زندانی شد و چون از زندان آزاد شد ، هم‌چُنان‌ در صحنۀ‌ سیاسی فعّال بود . هنگامی که احمد قوام ( قوام السّلطنة ) به‌ صدرات رسید ، با جدیّت به مخالفتِ با او پرداخت . به همین دلیل ، او را قوام السّلطنه ، نخست ‌وزیر مقتدر وقت با سوء استفاده از مادّۀ‌ 5 قانونِ‌ حکومت نظامی در 28 تیرماه 1325 در سبزوار دستگیر و به قزوین تبعید کرد . شرح این واقعه را از پدر زنده‌ یادم چُنین شنیدم :


آیت الله کاشانی از تهران به عنوانِ زیارت حضرتِ رضا به طرفِ مشهد در حَرَکَت بود و در هر شهری موردِ استقبال و مشایعت قرار می ‌گرفت .


آیت الله کاشانی در سبزوار بر مرحوم آیت الله حاج میرزا حسن سیادتی‌ که در آن تاریخ اَعلَمُ مَنْ فِی البَلَد بود ، وارد شد . نزدیکِ غروب ، مرحوم‌ آقای سیادتی از بیرونی به اندرونی رفت . آیت الله کاشانی منتظر بود که‌ آقای سیادتی از اندرون برگردد ولی هرچه منتظر ماند ، ایشان از اندرون‌ نیامد . مأمورانِ محلّی شهربانی هم همانند بقیّۀ مردم عادی ، حضور داشتند ولی مثل این‌که مأموریتی محرمانه داشته باشند ، می ‌گفتند که : خوب ، آقای سیادتی که از اندرونی نمی ‌آید که آقای کاشانی در این‌جا اِسکان پیدا کنند و شب را این‌جا بمانند ، خوب است که تا هوا تاریک نشده‌ است ، آقای کاشانی برای شب فکری کنند . عدّه‌ ای هم پیشنهاد می ‌کردند که البتّه آقای کاشانی برای استراحت به خانۀ دخترخانم خودشان که‌ مقیم سبزوارند ، تشریف ببرند . ناچار ، آقای کاشانی بدونِ خداحافظی از آقای سیادتی ، منزل ایشان را ترک کردند ؛ چون عملاً آقای سیادتی با نیامدن به بیرونی بی‌ علاقگی خود را به ماندنِ آیت الله کاشانی در خانۀ خود به اثبات رساند . آقای کاشانی به همراه جمعیّت به خانۀ‌ آقای‌ مسلم ( دامادِ خود ) رفتند .


چون آقای مسلم روحانی نبود ، مردم دیگر پس از اطمینانِ اسکان‌ِ آیت الله کاشانی در منزلِ دخترش به خانه‌ های خود برگشتند ؛ امّا صبح‌ همان شب یعنی روز 28 تیر هنگام نماز صبح ، نیروی انتظامی تحتِ‌ فرماندهی یک سرگُردِ ژاندارمری که از مرکز مأمور شده بود ، از دیوار خانۀ‌ منزلِ مرحوم مسلم ( دامادِ آیت الله کاشانی ) ، بالا رفتند و او را توقیف کردند . آیت الله کاشانی با اعتراض می ‌گفت که : من عازم تشرّف به‌ مشهدم ؛ ولی مأمورین دولت ، مأموریتِ خود را انجام دادند و برای این‌که‌ اهالی سبزوار و بقیّۀ شهرها ممانعتی در انجام مأموریتِ آن‌ها فراهم‌ نکنند ، آیت الله کاشانی را همان صبح خیلی زود از طریق جادّۀ خاکی‌ بیراهه ـ یعنی از راه داورزن ، فریومد و جاجرم ـ و نه جادّۀ معمولی‌ شوسۀ‌ سبزوار ـ تهران به طرفِ تهران حَرَکَت دادند و بعد هم ایشان را به قزوین تبعید کردند . همۀ‌ این اقدامات برای آن بود که آیت الله کاشانی با دولتِ قوام مخالفتِ جدی داشت .


من در صفحۀ 134 کتابِ کارنامۀ غنی : تحولاتِ عصر پهلوی با اشاره به خاطراتِ مرحوم پدرم از دستگیری آیت الله کاشانی در سبزوار ، نوشته ‌ام که قوام در نامۀ سرگشاده‌ اش به محمّد رضا شاه ، دربارۀ دستگیری آیت الله کاشانی نوشته است :

ایّام زمامداری فَدَوی به حدّی با پیشامدهای هولناک مصادف بود که‌ ناچار از بعضی از دوستان عزیز و حتّا از منسوبین خودم با کمالِ احترام‌ در عمارتِ شهربانی پذیرایی نمودم و آیت الله کاشانی در قزوین با کمالِ‌ احترام و آزادی مهمانِ فَدَوی بودند و با این‌که خودشان میل به توقّف‌ فرمودند ، تا زنده ‌ام از وجودِ محترم‌شان ، خَجل و شرمنده ‌ام .



آیت ­الله کاشانی و آیت­ الله برقعی در فریومد / فرومد

( حدوداً در سال 1325 خورشیدی )

دستگیری و تبعید مؤلّف با آیت­ الله کاشانی ( در سبزوار )

به هر حال نظامیان از دیوارها پایین آمدند و معلوم شد می ‌خواهند آیت ­الله کاشانی را حَرَکت دهند . نویسنده هم همراه ایشان و مأمورین حَرَکت کردم .

در بینِ راه آقای کاشانی به من فرمودند : شما بر گردید ؛ زیرا دولت با شما کاری ندارد و فقط هدفِ دولت برگرداندنِ کاشانی است .

من عرض کردم : برگشتِ من برخلافِ ارادت و بر خلافِ رفاقت است و من هرگز بر نمی ‌گردم .

رسیدیم به خیابان ، دو ماشینِ نظامی ‌بود ، آقای کاشانی و مرا در ماشینِ جلو با خودِ سرهنگ سوار کردند و باقی در ماشینِ بزرگ در پشتِ سر ما سوار شدند . حَرَکت کردیم ، چون به دروازۀ شهر رسیدیم ، من دقّت کردم که ببینم آیا از دروازه ­ای که دیشب وارد شدیم ما را خارج می ‌کنند و یا از دروازۀ دیگر ؟ از بناها فهمیدم همان دروازۀ دیشب است و حدس زدم که ما را به تهران بر می ‌گردانند .

به آقای کاشانی عرض کردم : ما را به تهران بر می‌ گردانند .

فرمودند : از کجا می ‌گویی ؟

گفتم  :  من از دروازه که خارج شدیم فهمیدم .

مقداری که از شهر دور شدیم سپیدۀ صبح دمید و هوا روشن گردید .

نویسنده به سرهنگ گفتم : آقا جان ما که با نعلین نمی‌ توانیم فرار کنیم ، هر کجا به آب رسیدیم ما را پیاده کن نماز بخوانیم ، و پس از نماز سوار شویم .

قبول کرد . رسیدیم سرِ راه به جویِ آبی ، پیاده شدیم با آقایِ کاشانی نماز خواندیم و مجدداً سوار شدیم ، ولی سرهنگ و نظامیان نماز نخواندند .

من به سرهنگ گفتم : قشونِ ابن زیاد که راه بر امام حسین (ع) گرفتند از شما بهتر بودند .

گفت : برای چه ؟

گفتم : برای آنکه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسین (ع) اقتدا نمودند ، ولی شما که مدّعی حفظِ اسلام و مملکت اسلامی ‌هستید از دین بی­ خبرید و نماز هم که نمی‌ خوانید .

آقای سرهنگ بدش آمد .

آقای کاشانی گفتند : او را رها کن .

در این وقت دیدم ماشینها از جادّه منحرف شده و به طرفِ تپّه­ های کنارِ جادّه می ‌روند ، کمی ‌وحشت ما را گرفت ، این مأمورین ما را به کجا می‌ برند ، شاید می‌ خواهند ما را به قتل برسانند و در میانِ این تپّه­ ها مدفون سازند .

هر چه از سرهنگ پرسیدم : کجا می ‌روید ؟

جواب نمی‌ داد تا مدّتی همین طور ما را از این درّه به آن درّه می ‌بردند ، و ما تسلیمِ مقدّرات إلهی بودیم .

تا اینکه از دور درختانی پیدا شد و قریه ­ای که بعداً فهمیدیم فریومد و از قُرایِ جوین و هفت فرسخی سبزوار است . ما را نزدیکِ قریه در باغی که در وسطِ آن عمارتی قرار داشت جای دادند .

چون واردِ اتاق شدیم ، دیدیم اطرافِ اتاق به در و دیوارها ، عکسهای آیت ­الله کاشانی چسبیده ، تعجّب کردم .

صاحبِ منزل جلو آمد در حالِ تعجّب و از من پرسید : این آقا آیت­ الله کاشانی هستند ؟

گفتم : آری خودشان هستند .

فوری دستِ آقا را بوسید و گفت : آقا شما کجا ؟ اینجا کجا ؟! عجب فیضی نصیبِ ما شده است .

و رفت برای ما کره و پنیر و تخم ­مرغ و نان ­لواش و غیره با چایی حاضر کرد و خیلی اظهارِ خوشحالی نمود . ولی سرهنگ مراقب بود از بیرون که حادثه­ ای بر ضررِ او رُخ ندهد .

پس از ساعتی که صاحبخانه خود را معرّفی کرده بود به من گفت : اگر اجازه دهید ما صد نفر تفنگدار داریم و می ‌توانیم این نظامیان را غافلگیر کنیم و آقا را برسانیم به مشهد !

من جواب دادم : من نظری ندارم و فکرم جمع نیست ، از آقا جویا شوم و به شما جواب دهم .

سپس از آقا پرسیدم : صاحبِ منزل را می ‌شناسید و آیا موردِ اطمینان است ؟

فرمود : بلی می‌ شناسم .

گفتم : چُنین پیشنهادی کرده است . آیا راست می ‌گوید و از عهده بر می ‌آید ؟

فرمود : بلی .

گفتم : بنا بر این چه جوابی به او بدهم ؟

فرمودند : صبر کن ، به او بگو ساعتی باید فکر کنند تا جواب دهند .

باز دو ساعت دیگر آمد و جواب خواست .

گفتم : فرمودند : « صلاح نیست ، ما به حالتِ مظلومیّت باشیم بهتر است . »

نویسنده از توقّف در فریومد فهمیدم که مأمورین ترسیده­ اند که ما را روز از راه شاهرود ببرند ، خواستند شبانه ما را حَرَکت دهند و از راهِ فیروزکوه واردِ تهران کنند ، به هر حال چون روز به آخِر رسید ما را حَرَکت دادند و صاحبِ منزل نیز با ماشینِ خود با مقداری زاد و توشه برای بینِ راه ، به دنبالِ ما حَرَکت کرد .

ما را آوردند بیرونِ تهران در میانِ کاروانسرایی مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حَرَکت دادند و به قزوین بُردند و در بهجت ­آباد که یک دِه کوچکِ خالی از سکنه بود در میانِ خانه ­ای جای دادند و اطرافِ آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند . در اثرِ پشۀ مالاریا در آنجا بیمار شدم و کم کم به واسطۀ نبودنِ دارو و پرستار ، بیماری من سخت شد به طوری که به حالتِ بیهوشی افتادم . و مرحومِ کاشانی داروهای گیاهی می‌ جوشانید و به حَلق من می‌ ریخت ، تقریباً تا سه ماه آنجا بودیم و روزهایی که حالی داشتم با ایشان بحثِ علمی ‌و در مسایل فقهی گفتگو می ‌کردیم ، ولی چون بیماری ­ام شدّت گرفت کار بر آقای کاشـانی سخت شد .

ناچـار نامه ­ای به قـوام [ قوام ­السّلطنه نخست­وزیر ] نوشتم که ؛ شما با آقای کاشانی طرفید و من که مریضم تکلیفم چیست ؟

چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا برای معالجه به تهران ببرند ، در تهران تحتِ معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد ، مجدداً مرا به همان بهجت ­آباد بازگرداندند . حال سه ماه است که همسر و اطفالم در قم بدونِ سرپرست می ‌باشند ، نه مواجبی از دولت دارم و نه پولی از جای دیگر که برای ایشان بفرستم و در این سه ماه به خانواده ­ام بسیار سخت گذشته بود و حتّی که خود را پرچمدارِ هدایت و پاکی و عدالت می‌ دانستند با اینکه مطّلع بودند چه بر سرم آمده ، احوالی از من یا از خانواده ­ام نپرسیدند ، تا اینکه دولت ، آیت­ الله کاشانی را تحتِ نظر به شهرِ قزوین تبعید کرد و مرا آزاد نمود .

طولی نکشید که آیت­ الله کاشانی را به بهانۀ اینکه در دانشگاه به شاه سوءِ قصد شده به صورتِ وحشیانه ­ای دستگیر کردند ، یعنی عدّه ­ای ساواکی و دزدانِ درباری به خانه ­اش هجوم کرده و او را با توهین و آزار گرفتند و به لبنان تبعید کرده و در آنجا تحتِ نظر قرار دادند .  

[ سوانح ایّام ـ علّامه سیّد ابوالفضل برقعی ، چاپ اوّل ، 1387 ، ص 37 – 40 ]

نظرات 2 + ارسال نظر
mayamey سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:21 ب.ظ

کسانی‌ که در محل حضور داشتند، روایت دقیق از این ماجرا دارن که به هیچ عنوان با این مطلب جور درنمیاد، آقای سرهنگ بخاطر آشنایی با سردار آقا برای استراحت رفتن نصرتیه، این جریان دست بوسی و ۱۰۰ تا تفنگدار دیگه من دراوردی هست. البته در سطح سواد خودتون کافیه .

آیت الله برقعی همراه آیت الله کاشانی بوده و در محل حضور داشته و این مطالب را در خاطراتش نوشته ، شما که در محل حضور نداشته ای .

ممکن است آن سرهنگ ، خان یا سردار آقا را می شناخته که رفته آنجا اتراق کرده ، ممکن هم هست آن پیشنهاد و دست بوسی ظاهری بوده که آیت الله کاشانی اعتماد نکرده و نپذیرفته است .

ع.ا سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:24 ب.ظ

دستبوسی از علما جزء فرهنگ ایرانی ها هست، بخصوص که مرحوم سردا آقا فردی متدین بودن و در سبزوار در کوچه نه بام که منزل آیت الله فخر ( فخرالدین موسوی سبزواری) سکونت و ارتباط داشتن و أین ارتباط مربوط به رابطه خوب نصرت الشگر با پدر ایشان بوده ، مکتوبات فی مابین موجود هست.
خان سهمیه یک تفنگ بصورت رسمی از طرف دولت داشت، تفنگدار هم از أهالی فرومد بنام علی محمد نظری بود.( نام برده بعد ها به استخدام ژاندارمری درآمد و در حوالی شهر قم رئیس پاسگاه هم شد که در جریان تصادف با کامیون فوت کردن.
نصرت الله خان هنگام ورود در محل حضور نداشت
در جمع خوانین منطقه از شاهرود تا سبزوار ٢٠ قبضه تفنگ نداشتن، شاید منظور حمایت مردمی بوده.

به پیامهای قبلی شما از طریق ایمیل پاسخ دادم ، نه نامت را می نویسی نه ایمیل شما واقعی به نظر می رسد !
ـ بله ، تا کنون خاطراتی که مردم بیان کرده اند نشان می دهد ، از او چندان خاطرات منفی ندارند .
ـ فرومدیهایی که شاهد حضور آیت الله کاشانی در فرومد بوده اند ، می گویند : خان هم بوده است . یعنی از طرف خان دنبال ملّا علیجان و شیخ رمضانعلی قاصد آمده که آنها به سر آسیا بروند .
ـ حمید سبزواری در خاطراتش دربارۀ هرج و مرج پس از ورودِ قُوای شوروی به سبزوار چُنین می گوید : « پس از ناامنی جادّه ای ، ناامنی در دِهات بود که به خانه ها حمله می کردند . اثاث البیتِ مردمِ فقیر دِهات را می بُردند . عاملِ اصلی هم در این جَرَیان خوانین بودند ، به علّتِ اینکه این خوانین اسلحه ها را برداشتند . در این زمان من شاهد بودم که خانِ فرومد هفت هشت قبضه اسلحه گرفته بود ...
ـ آیا از قلعۀ نصرتیه که در چهار زاویۀ آن برج نگهبانی بوده فقط با یک تفنگ حفاظت می شده است ؟
ـ یکی از افرادی که در جریان قضایا بود در ضمن بیان خاطراتش محلّ اختفای اسلحه ها را در همان قلعه نشان داد و از اسلحه های فراوان سخن می گفت .
ـ ظاهراً در نوشتن عجله داری چون در متن نوشته هایت غلط املایی زیاد است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد