عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

گزارشی از مراسم ترحیم 1

گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت اوّل )

یک گزارشِ عینی از مراسمِ سوگواری در فرومد و البتّه کمی متفاوت

در مقالۀ « مرگ محکم  بر دربِ حیاط می ­کوبد . » نوشتم :

روزِ دهمِ فروردین 1393 ما قصدِ آمدن داشتیم ، مادرم از فوتِ دخترِ خواهرش شوک شده بود و صحبت در بارۀ مرگ بود .

من گفتم : حالا که شما صحبتهایتان را کردید ، من هم صحبتهایم را بکنم .

مادرم گفت : تو هم بگو .

گفتم : اگر قرار باشد که شما ( پدر و مادر ) زودتر از من بمیرید ؛

اوّلا ؛ من خودم نماز بر جنازۀ شما را می­ خوانم .

ثانیاً ؛ هیچ خرجی هم نمی ­دهم ، سعی می ­کنم کارِ دیگری انجام بدهم ، مثلاً دو ردیف درخت در کنارِ بلوار یا خیابان می ­کارم ، تابلو هم می ­زنم که این درختها یادبودِ فلانی­هاست . اگر هم قبول ندارید که پس نمیرید ! خندیدند .

مادرم گفت : این را که من می­ دانم که تو اینها را قبول نداری که خرج بدهی ولی توی دلِ خودم هم بوده که بر جنازۀ من خودت نماز بخوانی ، باید هم بر جنازۀ ما خودت نماز بخوانی ، ولی اگر من مُردم ، دخترهایم یک روز در خانه بنشینند و دربِ حیاط را باز بگذارند که مردم برای فاتحه ­خوانی بیایند بعد هم درب را ببندند و دنبالِ کار و زندگی شان بروند .   

پدرم چیزی نگفت ، دأبش این بود که اگر مخالف بود عنوان می ­کرد . البتّه وقتهای دیگر که در موردِ مرگ صحبت می شد ، می ­گفت : معلوم نیست که ما کجا بمیریم ، چطور بمیریم ، جنازه ­مان پیدا شود یا نشود ؟! خرج هم که می دهند برای زنده و آبروی خودشان می ­دهند ، آن مُرده که دیگر مُرده ، چیزی حالی ­اش نمی ­شود .

طاهره می ­گوید : وقتی شما رفتید پدر با حالتِ خوشحالی و شَعَف گفت : « مهدی می ­گوید : خودم بر جنازه­ تان نماز می ­خوانم و برایتان درخت می ­کارم . » چند روز به مُردنش هم در دالان نشسته بودیم دوباره گفت : « مهدی گفت : من خودم بر جنازه ­تان نماز می ­خوانم ، دو ردیف هم درخت می­ کارم ، روی یک تابلو هم می­ نویسم : ( کربلا معصومه ) روی یک تابلو دیگر هم می­ نویسم : ( حسن صفرعلی ) »

22 خرداد ، پدر مسافر دیارِ آخِرت شده و باید به آن وعده وفا کرد ، عبّاس مهربانی می­ گوید : شیخ مدّاح نیست ، گویا برای عملِ چشمش رفته ، پسرش احمد هم گفت که پدرش نیست ، در فکرِ کسی برای نمازِ میّت باشیم ، مگر شیخ نوری را بگوییم ؟

گفتم : نماز را خودم می ­خوانم .

گفت : خودت می­ خوانی ؟ می ­توانی ؟!

گفتم : بله ، من به پدرم گفته­ ام که نماز را خودم می­ خوانم ولی به شیخِ نوری بگو بیاید ، هم تلقین را بخواند هم گُمان نشود چون شیخ نیست به ناچار نماز خوانده ­ام .

گفت : به شیخ نوری می ­گویم فردا ساعتِ 8 بیاید . برای خرج / غذا چه می­ کنید ؟

گفتم : من که موافقِ خرج دادن نیستم ، هزینه ­اش را جای دیگر صَرف می­ کنیم . از چهار میلیون تومان پولِ فرشِ مسجد ، هنوز دو میلیون تومانِ آن بعد از سه سال مانده است ، می ­خواهید همان به جای غذا دادن ؟

گفت : نه ، آن داستانش جداست ، تا مردم را متوجّه کنی که قضیّه چیست و افکارِ شما برای آنها روشن شود ، کار از کار گذشته ، این روی فقرِ خانواده حساب می­ شود و مادرت می­ خواهد در اینجا زندگی کند. مادرم اگر چه به زبانِ سر تکلیف نکرد امّا به زبانِ دل همان سخنِ فیلمِ « مادر » ساختۀ « علی حاتمی » را می ­گفت : « آبروداری کنید ! »




صبح 23 خرداد به قبرستان رفتیم ، عبّاس کشوری قبر می ­کَند .




بعد البتّه تعداد افراد بیشتر شدند .



علی­ رضا و محسن ، پدر را غسل دادند و پدر سفیدپوش شد ، مادر حولۀ احرامِ پدر را آورده بود تا پس از غسل با آن حوله خشک شود . من که از قبل در فکر داشتم در چُنین روزی همۀ کارها ( غُسل و کَفن و دَفن ) را خودم انجام دهم ، غیر از گریستن کاری از دستم ساخته نبود ، آن قدر بی ­رَمَق شده بودم که شکّ داشتم بتوانم نمازِ میّت را بخوانم .

جنازه را به خانه آوردند و داخلِ حیاط گذاشتند ، کسانی که به غسّالخانه نیامده بودند صورتِ پدر را بوسیدند و گریستند و من ترجمۀ دعای صحیفۀ سجّادیّه را که در طلبِ مغفرت برای والدین بود ، رو به قبله پُشتِ تابوتِ پدر خواندم . هنگام دعا سکوتِ مطلق بود .

« خدایا ، چُنان کن که من از پدر و مادرم چُنان بیم نمایم که از پادشاهِ خودکامه ...

خدایا ، آن دو را ، به پاسِ آنکه پرورشم داده‌اند ، نیک پاداشی ده ...

خدایا ، هر آزاری که از من به آن دو رسیده ، و هر ناپسندی که از من در حقِّ ایشان سر زده ، و هر حقّی از آن دو را که من تباه کرده‌ام ، همه را سببِ آمرزشِ گناهان‌شان و بلندی مرتبه‌ شان و افزونی حَسَناتشان قرار ده ؛ ای آن که بدی‌ها را به چندین برابر نیکی‌ها دگرگون می ‌سازی .

خدایا ، اگر پدر و مادرم با من به تندی سخن گفتند و رفتار نابجایی کردند ، یا حقّی از من تباه نمودند و یا در وظیفۀ‌ خویش در قبالِ من کوتاهی ورزیدند ، من همۀ خطاهای ایشان را بخشیدم و با این کار بزرگ‌شان داشتم . از تو می ‌خواهم که آن دو را ، به سببِ آنچه در حقّ من کرده ‌اند ، گرفتار نسازی ، که من در خیرخواهی ایشان تردید ندارم و نمی ‌پذیرم که در خوبی کردن به من درنگ کرده باشند ، و دلگیر نیستم که آن دو کارهای مرا عهده ‌دار بوده‌اند ، ای پروردگارِ من ؛ ... »




جنازه را برای دفن به سَمتِ قبرستان بُردند .

در بینِ راه عبّاس مهربانی آهسته بیان می ­کند : « آقای نوری می ­گوید : نمازِ میّت ، نمازِ جماعت نیست که آقای یاقوتیان بخواهد خودش بخواند ؟! باید خودت جوابش را بدهی . »

با آقای نوری صحبت کردم ، گفتم : بله ، طبقِ حدیثی که می ­گوید : « لا صَلوةَ الّا بفاتِحَةِ الکِتاب » نمازی که در آن سورۀ حمد / فاتحة الکتاب خوانده نشود ، نماز نیست ! اصلاً نمازِ میّت ، نماز نیست ، دعاست .

از جنبۀ اجتماعی البتّه برای آقای نوری گِران تمام می­ شد ، حقّ هم داشت ، روحانی را از کوچۀ بالا دعوت کنی ، حالا جلوی جمعیّت بگویی کنار بایست ! اگر می­ خواستی کنار بایستد ، دعوتش نمی­ کردی ! برای آبروی خودت که گُمان نکنند به ناچار خودت نماز می­ خوانی با آبروی دیگری بازی می ­کنی ؟! باید چاره ­ای می ­اندیشیدم .

تابوت را روی زمین گذاشتند و جمعیّت منتظر ، آقای نوری هم در جلوی جمعیّت پُشتِ تابوت ایستاده است . من هم برای اینکه بتوانم صحبت کنم ، رفته ­ام کنارِ حوض تا مقداری آب بخورم ، راهِ گلویم باز شود ، فوری خودم را رساندم و گفتم : مردم من می ­خواهم خودم بر جنازۀ پدرم نماز بخوانم .

چند نفر گفتند : خُب خودت بخوان .

ادامه دادم ، من به پدرم گفته ­ام که نماز بر جنازه­ اش را خودم می­ خوانم در واقع این نماز خواندن وفای به عهد است ، خدای نخواسته جسارتی به آقای نوری نشود . همانجا جلوی جمعیّت به سمتِ آقای نوری رفتم و پیشانی اش را بوسیدم و به نماز ایستادم . الصّلوة ، الصّلوة 

اَللهُ اَکبَر

أشْهَدُ أنْ لا إِلهَ إلّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسوُلُهُ .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ زِدْ وَ بَارِکْ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد .

اَللهُ اَکبَر

اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُسْلِمینَ وَ الْمُسْلِماتِ ، اَلأحْیَاءِ مِنْهُمْ وَ الأمْوَاتِ .

اَللهُ اَکبَر

 اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِهذا الْمَیِّتِ ، عَبْـدُکَ وَ ابْنُ عَبْـدِکَ وَ ابْنُ أمَتِکَ ، حسن بنُ صفرعلی . اَلّلهُمَّ اغْفِرْهُ وَ ارْحَمْهُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .

اَللهُ اَکبَر

آقای نوری هم کنارِ من بود ، اینها را خواند و بعد از تمام شدن از مردم خواست فاتحه بخوانند . جنازه را کنارِ قبر بُردند ، داخلِ قبر شدم که تمییز کنم ، عبّاس و علی­ رضا هم آمدند ، جا تنگ شد من بالا آمدم ، با حسرت نگاه کردم و گریستم و با خود زمزمه کردم : خدایا ! بر زبانِ پدرم جاری کُن تا در پاسخِ ملائکة مقرّبین بگوید ؛ خدا پروردگارِ من است ، قرآن کتابِ من ، محمّد پیامبرِ من و ائمّۀ هُدی پیشوایانِ منند . آخِرین سنگِ لَحَد ، آخِرین نگاه به پدر بود و حدیثِ نفس که : خدا حافظ پدرجان !

جنازه دفن شد و مردم تا دربِ حیاط آمدند ، معمولاً از دربِ حیاط برای فاتحه ­خوانی به مسجد یا حسینیّه می ­روند . آقای نوری به نمایندگی از مردم به صاحبانِ عزا تسلیت گفت و به نمایندگی از صاحبانِ عزا از مردم سپاسگزاری کرد و ادامه داد چون هم اکنون در حسینیّه مراسمِ نیمۀ شعبان برگزار است ، صاحبانِ عزا می­ گویند فاتحه­ خوانی از ساعتِ 2 بعد از ظهر شروع می­ شود .

من افزودم : مرگ حقّ است ، همۀ ما می­ میریم ، من از مُردنِ پدرم ناراحت نیستم ، پدرم دعای مستجابِ من بود ، خیلی وقتها که مشکلی داشتم ، خدمتی به پدرم می ­کردم ، مشکلم حلّ می ­شد ، پدرم ، پدرِ خوبی بود ، ناراحتی من از این است که از این نعمت محروم شدم . از اینکه که قدم رنجه کردید ممنونم . بعضی به من تسلیت گفتند . عدّه ­ای برای مراسمِ نیمۀ شعبان به حسینیّه رفتند .

مجلسِ زنانه در منزل دایر بود ، زنها برای سوگواری به منزل می ­آیند ، هر کسی با خودش تُحفه ­ای ( قند ، آب نبات ، تاید ، پولِ نقد ، ماست ، شیر ، کره ، ... ) به عنوانِ « عزّت » می ­آورد و البتّه یادداشت می ­شود چون نوعی بِده بستان است . تا مطمئنّ نشوند که چای از مالِ یتیم نیست ، دست به سمتِ استکانِ چای هم دراز نمی­ کنند ، باید صاحبِ عزا خیالشان را از این بابت جمع کند . که این کار دیروز انجام گرفته ، زنانِ صاحب عزا بیتهایی در سوگ می­ خوانند و می ­گِریند ، یکی از زنانی که واردِ صاحبانِ عزا شده ، شروع به خواندنِ ابیاتی می ­کند در اصطلاح بیت را از دستِ صاحبانِ عزا می ­گیرد و در رثای عزیز از دست رفته سوگواری می ­کند ، پاسخش را یکی از صاحبانِ عزا می­ دهد و چند بیتی را در رثای عزیزِ از دست رفتۀ او می ­سُراید . بیت­ خوانی همین طور ادامه می ­یابد و زنها شیون می ­کنند .

مثلاً مادر می ­گوید :

گُلِ سُرخام چرا از مِ رمیدی ؟! .......... مِگر حرفِ بدی از مِ شنیدی ؟!

مِ کِه حـرفِ بَـدی با تِ نگفتام .......... چـرا مِهـر و محبّت را بُریـدی ؟!

دختر عمو ادامه می­ دهد :

سرام درد می ­کنه از هَـولِ ناگاه .......... عزیزام بار کرده دِر سحـرگاه

اگر دانام که رفته وَر کــدوم راه ؟ .......... به دو زانـو مِــرام تا نیمـۀ راه

و ...

بعضی زنها هم قرآن می­ خوانند یا روضه و مصیبتی برای زنهای دیگر می­ خوانند .

... ادامه در قسمت بعد ( ان شاء الله )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد