عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

گزارشی از مراسم ترحیم 2


گزارشی از مراسمِ ترحیمِ پدر ( قسمت دوم )

در مجلسِ مردانه هر کسی که وارد می­ شود با صدای بلند از دیگران می­ خواهد که صلوات بفرستند و فاتحه بخوانند . قرآن خوانها هم پُشتِ میکروفون قرآن می­ خوانند ، البتّه صدای بیشترشان ناخوشایند است ، دیگران هم توجّه ندارند که قرآن خوانده می ­شود ، هر کسی برای خودش صحبت می ­کند یا وسطِ قرآن خواندنِ دیگران با صدای بلند می­ گوید : صلوات بفرستید و فاتحه بخوانید . در صورتی که قرآن می ­گوید :

« وَ إِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا ؛ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ . » ، ( اعراف ، 7 / ٢٠٤ )

چو قرآن خوانند دیگر خَموش .......... به گفتـارِ قـرآن فرا دار گوش

ناخوش ­آوازى به بانگِ بلند قرآن همی ‌خواند .

صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را مشاهره چند است ؟

گفت : هیچ .

گفت : پس این زحمت خود چندین چرا همی ‌دهی ؟

گفت : از بهرِ خدا می‌ خوانم .

گفت : از بهرِ خدا مخوان .

گر تو قرآن بدین نَمَط خوانی .......... ببـرى رونــقِ مسلمـــانـى

گلستانِ سعدی ، بابِ چهارم در فوایدِ خاموشی ، حکایتِ شمارۀ 14

یا در « حکایتِ آن مؤذّنِ زشت ­آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مردِ کافری او را هدیه داد . » آمده است :

یک مـؤذّن داشت بس آواز بَـد .......... در میـانِ کـافـرستـان بانگ زد

چند گفتندش : مگو بانگ نماز .......... که شود جنگ و عداوتهـا دراز

او ستیزه کرد و پس بی ‌احتراز .......... گفت در کافرستان بانگ نمـاز

مولوی ، مثنوی ، دفترِ پنجم

 

و نتیجه می ­گیرد که آوازِ بَدِ او ، کسی را که در شُرُفِ ایمان آوردن بود منصرف کرد !

اینکه سعدی چُنان گفته و مولوی چُنین ، بیانگرِ آن است که قرنهاست صداهای ناخوشآیند گوشها را خراشیده­ اند !

صاحبانِ عزا برای مهمانان چای و خُرما و گلاب و جزوی از قرآن می ­آورند . من البتّه به رسمِ ادب برای خوشآمدگویی جلوی دربِ حسینیّه بودم و روزِ دوم دعای جوشن کبیر را خواندم ، یعنی باز خدا را به هزار و یک نام خواندم و از او برای پدر طلبِ آمرزش و مغفرت و رحمت کردم .



روزِ دوم همۀ کسانی که ( مردان و زنان ) برای فاتحه­ خوانی آمده بودند ، به ناهار دعوت شدند و در همان حسینیّه موردِ پذیرایی قرار گرفتند . ( حدودِ 350 نفر ) بعد از ظهر هم به عنوانِ « سَرخاکی » به قبرستان رفتیم و بر مرقدِ پدر گِرد آمدیم ، زنها البتّه زودتر می ­روند و روی قبر پارچۀ سیاه پَهن می ­کنند ، با خود حلوا می ­برند و با خواندنِ بیتهایی شیون می­ کنند . شعرها و گریه ­ها تأثّر برانگیز است .   




اوّلین شبِ جمعه هم خانواده و بستگان بر سرِ قبر حاضر می ­شوند و فاتحه می ­خوانند ، از کسی هم می­ خواهند که روضه بخواند ، من البتّه خوش داشتم که همین دعای جوشن کبیر را بخوانم ، باید زِرِه بزرگ از رحمت و مغفرت برتَن پوشاند .

دفنِ پدر در نیمۀ شعبان بود و مراسمِ چهلم در شبِ احیای 23 رمضان ، معمولاً مراسمِ چهلم مختصرتر از مراسمِ دفن برگزار می ­شود . می­ گویند : خوب است یک افطاری هم در حدّ نانِ پنیر و سبزی داده شود بعد اضافه می ­شود اگر یک آشی هم پشتِ سرش داده شود که دیگر حرف ندارد . بعد گفته می­ شود : آش هزینه­ اش از برنج بیشتر است و آبرو هم حَرَکَت نمی ­کند !! من می­ گویم : مگر پدر من بی ­آبرو بوده ؟! اگر برنج بدهید و حاجی ­ها را خبر کنید ، آبروداری می­ شود ، بهتر نیست کسانی دعوت شوند که پدرم با آنها بیشتر احساسِ قرابت می ­کرد ؟




یادم می ­آید سال 1372 بود با پدر به قوچان رفته بودیم هنگام برگشت ، در محدودۀ ترمینال دو عدد نوشابه گرفتم ، مردِ فقیری آنجا بود ، پدر گفت : من دوست دارم نصفِ نوشابه ­ام را به همین مرد بدهم و به او داد .

باز روزِ 20 / 2 / 1393 در سبزوار می ­خواستیم چای و لقمه نانی بخوریم ، مردی آمد و با سازش ، ما را کوک کرد ، مبلغِ مختصری به او دادم ، مقداری تافتون دستِ پدر مانده بود گفت : من دوست دارم همین نان را به این پیرمرد بدهم . پدر اینها را بی ­ادّعا می ­دانست و با آنها احساسِ خویشاوندی می ­کرد .



با این حال اگر نیازمندان دعوت شوند ، پدر راضی ­تر نیست و این در نزدِ خدا ارزشمندتر نیست ؟! نهایت آن است که کسی پُشتِ قبرستان نیاید ، ما خودمان اعضای خانواده می ­رویم فاتحه ­ای می ­خوانیم ، آیا خدا واقف نیست ، نمی­ بیند ؟! مادر هم موافقت می ­کند . افراد را نام می ­بَرد ، هشت نفر بیشتر نیازمند نیست ، بقیّه هم خویشان و همسایگان .

شبِ احیای 21 بعد از خواندنِ دعای جوشنِ کبیر در « مسجدِ نبیّ اکرم » با عبّاس مهربانی به « قبرستان » می رویم ، می ­گویم : کسانی که یک وعده شام برایشان مهمّ است ، واقعاً یک وعده غذاست نام ببر تا بنویسم ، از یک طرف شروع می­ کند به نام بُردن ، زنانی که بیوه­ اند ، سرپرست ندارند ، فرزندِ معلول دارند و نهایت کسانی که از نظرِ اقتصادی مشکل ندارند امّا کسی ندارند که برایشان غذا درست کند و محتاجِ غذای گرم هستند ، حدودِ 80 نفر می­ شوند . ساعت دو و نیم شب شده است ، از قبرستان برای سَحَری می ­آییم .

مادر باورش نمی­ شود که 8 نفر 80 نفر شده باشد . ناراحت است که این طور که بعضی بستگان و خویشان را نمی­ شود دعوت کرد ، بعد گلایه می ­کنند که چرا ما را خبر نکرده ­اید ، من به آنها چه بگویم ؟ می ­خواهد به نحوی مرا منصرف کند ! و من نمی­ خواهم که مادر ناراحت باشد امّا باید بر سرِ عهد بود و نامِ هیچ یک از این « مهمانانِ ویژه » نباید حذف شود و پاسخهای خودم را آرام بیان می ­کنم . کار را به خدا واگذار می ­کنم ، که خدایا مجلسِ ما را از مجالسی که نیازمندان را دعوت نمی ­کنند و برخوردارها را دعوت می ­کنند قرار مَده . چرا باید همیشه افرادِ متنفّذ را دعوت کرد اگر غذا اضافه آمد برای نیازمندان بُرد ، یک بار هم نیازمندان دعوت شوند و « مهمانانِ ویژه » باشند . به مسجد می ­روم ، صحبت در بارۀ نحوۀ مدیریّت مسجد است ، یک نفر به رضا ضیغمی تلفن می ­زند و کلیدِ غسّالخانه را می­ خواهد ! حسن حمّامیان فوت کرده ، می­ خواهند جنازه­ اش را از فیروزآباد بیاورند در کِشُوِ یخچال بگذارند تا فردا که کَفن و دفن شود ! عبّاس مهربانی کلید را می­ دهد ، حسن حمّامیان همان است که قبلاً گفتم : وقتی به میرعَلَم رفتیم ، پدرم رفت تا او و همسرش را که دختر عمّه­ اش بود ببیند !  

این یعنی یک سِری از فامیلهایی که مادر می­ گفت باید دعوت شوند خودشان عزادار شده ­اند ، از مسجد که بیرون می ­آییم ، عبّاس مهربانی می ­گوید : آقای جمالی هم یک کیسه برنج و یک قوطی روغن آورده برای افطاری ! فردا هر دو لیست را به جواد می ­دهم که « همسایگان » و « مهمانانِ ویژه » را دعوت کند . حدوداً 150 نفر .

صبح به مادرم گفتم : ماهِ رمضان است و مردم روزه دارند اگر مجلسِ مردانه در مسجد باشد و مجلسِ زنانه در منزل ، زنها می­ آیند اینجا و طبقِ رسم باید ، بیت ­خوانی و گریه کنند ، بهتر نیست ، مجلسِ زنانه هم در مسجد باشد ، آنجا ما دعا می­ خوانیم ، همه رو به قبله می ­نشینند و زنها هم اذیّت نمی ­شوند . این مطلب تصویب شد و مجلسِ مردانه و زنانه در مسجد برگزار شد ، دو نفر قرآن خواندند و بعد هم دعای جوشنِ کبیر را خواندیم متأسّفانه یک برداشتِ غلط ، ما را بدان سو بُرده که این دعای زیبا و خواستنی فقط باید در شبهای قدر خوانده شود و ما خود را در طولِ سال از خواندنِ آن محروم می ­کنیم . پدرِ علی ­رضا هم که از مشهد آمده بود کمی در خواندنِ دعا یا دعا کردن کمک کرد و بعد هم به پُشتِ قبرستان رفتیم بعد از بیت­ خوانی و گریستنِ زنها بر سرِ قبر ، سورۀ حمد و توحید و قدر همخوانی شد و برای مؤمنان درخواستِ مغفرت کردیم و به منزل برگشتیم .  

دو ساعت به افطار هم در بلندگوی مسجد اعلام شد : « اهالی محترمِ روزه­ دار محلّۀ پشند توجّه کنید ، امشب برای صَرفِ افطار به مسجدِ نبیّ اکرم تشریف بیاورید ! » 

هر کسی که دوست داشت از کسانی که یک نفر به دربِ خانه­ شان برای دعوت کردن رفته بود و کسانی که به طورِ عام از بلندگو دعوت شدند آمدند و افطار کردند و مراسم احیایشان را هم برگزار کردند .

افطار چای و خُرما بود با نانِ پنیر و سبزی و البتّه آب ، من که از اوّل ماهِ رمضان هنگامِ افطار آب نخورده بودم ، بعد از خوردنِ سه لیوانِ چای ، سه استکان آب هم خوردم ! محمّدعلی از داورزن نانهای خوبی آورده بود . زنها هم زحمتِ پاک کردنِ سبزیها را کشیدند . شام هم بعد از افطار آورده شد ، برنج را آقای رمضان تربیت پُخت و قیمه را علی ­رضا درست کرد با اینکه آشپز دو تا بود ، غذا خوشمزّه شده بود ، هر دو زحمت کشیده بودند . علی ­رضا که خورشت را در خانه درست کرد ولی بندۀ خدا آقای تربیت برنج را در آشپزخانۀ گرمِ مسجد که هواکش ندارد با دهانِ روزه درست کرده بود که نزدیکِ اذان چهار لیوان چای برای خوش ریخته و با خُرما آورده بود جلوِ دربِ آشپزخانه روی شِنها نشسته بود و منتظرِ اذان .

همه شام خوردند و بعضی هم شام افرادِ مریض و ناتوانِ خود را به خانه بُردند .

امام سجّاد ( علیه السّلام ) در دعای سی­ ام صحیفه می ­گوید : خدایا همنشینی با تنگدستان را محبوبِ من گردان و مرا در همنشینی ایشان صبرِ نیکو ده .

اَللّهُمَّ حَبِّب اِلَیَّ صُحبَۀَ الفُقَراءِ وَ أعِنّی عَلَی صُحبَتِهِم بِحُسنِ الصَّبرِ .

 ماهها گذشت و دل برای سنگِ قبر رضا نمی ­داد ، واقعاً سنگِ قبر لازم است ؟! چه باید نوشت ؟ عکس هم می خواهد ؟

یکی از پیرمردانِ روستا سرِ قبرِ فرزندش می­ گوید : خدا رحمت کند پدرت را ، ما پیرها که سواد نداریم با همان عکس تشخیص می ­دهیم که این قبر کیست تا فاتحه بخوانیم .

برای بعضی افراد که در این مدّت غروبِ پنجشنبه به سرِ قبر می ­آیند سؤال شده که چرا سنگ قبر نصب نمی ­کنند ؟! و هر کدام از ظنّ خود چیزی می ­گویند . نوشته به تأییدِ اعضای خانواده می­ رسد و سنگ نصب می­ شود .




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد