آن تُرکِ یَغمایی نِگر ، دلها به یَغما می بَرَد
آن زُلفِ بی آرام بین ، که آرام جانها می بَرَد
هر صُبحدَم بادِ صَبا ، از زُلفِ مُشک اَفشانِ او
آرَد نسیمی سویِ ما ، هوش از دلِ ما می بَرَد
بادی که وقتِ صُبحدَم ، از خاکِ کویَش می وزَد
حَقّا که در جانپَروَری ، آبِ مَسیحا می بَرَد
از خوابِ مَستی صبُحدَم ، چون سَر بَر آرَد ماهِ من
خورشیدِ تابان از رُخَش ، نورِ مُصَفّا می بَرَد
معشوقِ سیم اَندامِ من ، در دل ندارد جُز جَفا
لیکن دلِ عُشّاق را ، اندیشه صد جا می بَرَد
چشمِ وی از هر گُوشه ای ، صد دل بَرَد در لَحظه ای
چشمِ بَد از وی دور باد ، اَلحَقّ که زیبا می بَرَد
تا کِی به بازارِ غَمَش نقدِ رَوان گَردد زیان
ز این سان که با زُلفَش دلم ، دستی به سُوْدا می بَرَد ؟
گفتی : مَرو اَندر پِی اش ، که او هست بَس نامهربان
ای بی خَبَر آخِر ببین ، من می رَوَم یا می بَرَد ؟
گفتم بدو که : ابن یمین ، جان تُحفه می یارَد به تو
خندید و گفت : از بی خودی ، قَطره به دریا می بَرَد
دیوان ابن یمین ، ص 217 ـ 218