عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

انسانِ هَلوع !

رو به روی حیاطِ پدری من در فرومد ، بیابان بود ، من کودک بودم به قولِ فرومدیها مثلِ خواب یادم می­ آید پدرم و عمویم و ... آنجا کار می­ کردند ، در واقع در حالِ دیوار کردن بودند که زمین را بگیرند و حیاطی درست کنند که آن فرد آمد بالاپوش بلندی داشت ، چپُق هم می ­کشید .

با دست به سمتِ کوهها اشاره می ­کرد که اینجا راهِ ماست ما از اینجا به کلاته ­مان در پای کوه می ­رویم ، من اینها را نشنیدم فقط بعد یک سِری صحبت دیدم که عمویم از حیاطشان آمد و چند تکّه قند ( چند قطعه قندِ کلّه ) دستش بود ، قندها را به ایشان دادند و ایشان رفت . در واقع راهِ ایشان به کلاته ­شان را خریدند !

بالاتر از آن زمین ، یک گودال بود که وقتی سیل می ­آمد در آنجا جمع می­ شد و تا ماهها پُر آب بود گویا راهِ آنها از میانِ همان حَنطال / خَندق آب می­ گذشت !

یک روز مردم بیل و کُلنگ برداشته بودند و بالاتر از جادّۀ اصلی روستا که بیایان بود خطّ می ­کشیدند و پی برمی ­داشتند تا هر کسی برای خودش زمینی را تصرّف کند ، من و برادرم هم رفته بودیم و از صبح تا عصر کار می ­کردیم ، کوچک بودیم و کار طاقت­ فرسا بود ولی سمتِ شرقی زمین را سرتاسر مقداری خاکبرداری کردیم ، پدرم برای کارگری به تهران رفته بود . یکی از فرزندانِ همان فرد ، بیل را از ما گرفت و کُلّ آنچه ما کَنده بودیم ، پُر کرد . گفت : اینجا راه کلاتۀ ماست ، دو متر آن طرف ­تر را بگیرید که راهِ ما تنگ نشود .

مادرم که آمده بود کارِ ما را ببیند ، به آن فرد گفت : چرا کارِ بچّه ­های مرا که از صبح زحمت کشیده ­اند هَدَر می ­دهی ؟

من به یادِ داستانِ تکّه ­های قند افتادم و با خودم گفتم : اینجا که ادامۀ آن زمین نیست ، چرا آمده می­ گوید : راهِ ما به کلاته­ مان است ؟ آن موقع نمی ­توانستم تشخیص بدهم که اصلاً راه آنها به کلاته ­شان از این مسیر نیست ! ولی حکایتِ ملّا نصرالدّین بود که می ­گفت : زمین گِرد است و مرکزِ زمین همین جایی است که من می­ گویم ، قبول نداری متر کُن !

خاطرۀ دیگری که از آن فرد دارم و از چند نفر شنیده ­ام این است که یک بار مردی با شُتر به فرومد می ­آید ، ( یک بار خودم دیدم که مردی با شُتر آمده بود و وسایلِ چینی مثلِ قوری و نَعلبکی و استکان و ... برای فروش آورده بود آنها را در کاغذهای ریز ریز شده پیچانده بود و در سبدهای بزرگ در دو طرف شُتر بسته بود ، در سرِ حمام سمتِ شرقی چنار جلو خانۀ مرحومِ فلّاح در مَعرضِ فروش گذاشته بود . ) القصّه آن فرد با همداستانی چند نفر دیگر امّا به سرکَردگی خودش ، شُتر آن مسافر را می ­کُشند و گوشتش را می ­فروشند . آن مسافر هر چه گریه می ­کند و التماس که نکنید این کار را ، فایده­ ای ندارد !

و باز شنیده­ ام که در موقعِ ...

.............................................................

مرحوم  میرزا عبدالرّحیم  هاشمی  ( فرزند سیّدحسن ، متولّد 1300 ، متوفّی 26 / 6 / 1379 ) ملّایی نظیف و آراسته بود ، من چند بار که با مادرم به خانه شان رفته بودم ، تمیزی خانه شان برایم جالب بود ، همسرش مرحوم  بی بی زهرا هاشمی ( متولّد 1303 ـ 22 / 12 / 1370 ) بود . زن و شوهر افرادی نظیف و پاکیزه بودند . هر دو لاغر و بلندبالا . با مادرم نسبت داشتند ، از طریق مادر بزرگم مرحوم سکینه بیگُم اسدی که سیّد بود . گاهی که برای دیدنِ مادر بزرگم به کوچۀ تَه جای مسجد سرپلی می رفتم آنها را در آن گُذر می دیدم .

یک بار با حاج حسین همّتی پایین تر از باغ عربشاه ایستاده بودیم و صحبت می کردیم . میرزا عبدالرّحیم همانطور که به ما نزدیک می شد رو به آقای همّتی با بشّاشیّت و خنده ای ملیح می گفت : می گوید ؛ « یَرَه » دو بار هم گفته ، این کلمۀ فرومدی در قرآن دوبار آمده است .

« فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ * وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ . » ، ( زلزال ، 99 / 7 ـ 8 )

حاج حسین همّتی هم پاسخ میرزا عبدالرّحیم را داد که : بله ، بله ... !

من شاید چند بار که در مساجدِ کوچک برای مردم صحبت می کرد سخنرانی هایش را گوش کرده باشم که به جهتِ کوچکی سنّ یادم نیست ولی آخِرین بار که پای صحبتهایش بودم خردادماه 1378 بود ، حسین بابایان در تاریخ 21 / 3 / 1378 مرحوم شده بود و ایشان شبی در جلسۀ ترحیم ایشان سخنرانی کرد .

تفسیر چند آیه از سورۀ معارج را گفت : « إِنَّ الإنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَ إِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا . » ، ( معارج ، 70 / 19 ـ 21 )

همان جا با خودم گفتم : این بندۀ خدا چقدر خوب صحبت می کند ، چرا از ایشان در مجالسِ عمومی استفاده نمی شود ؟!

اوّل ؛ داد نمی زد ، شُمرده و آرام سخن می گفت .

دوم ؛ سخنانش منسجم بود ، یعنی مقدّمه و مؤخّره داشت و نتیجه گیری می کرد ، بی ربط حرف نمی زد .

سوم ؛ مستند حرف می زد ، مثلاً می گفت : مفسّران در موردِ کلمۀ « هلوع » این طور هم گفته اند ، این نشان می داد که اهلِ مطالعه هم هست .

موردِ دیگر داستانی بود که آقای فیضی نقل کرد ، می گفت : اوایل ... بود میرزا عبدالرّحیم جای « هندبیدها » نشسته و منتظر ماشین بود که به طرفِ جُوین برود . من پیشش رفتم و گفتم : آقا شما که تجربه داری ، اوضاع و احوال را چگونه می بینید ، چه پیش می آید ؟

گفت : نمی دانم ، مگر من علمِ غیب دارم ؟!

گفتم : به هر حال ، شما سنّی گذرانده اید ، این گونه اوضاع و احوال را دیده اید ، مثل ما کم تجربه نیستید .  

گفت : در یک روستایی یک نفر زندگی می کرد که مردمِ آن روستا به او لقبی داده بودند و او را « حسن خَر » صدا می زدند ،

زنش به او گفت : اینکه خوب نیست ، بهتر است که کاری کنی تا مردم به این لقب تو را صدا نزنند .

گفت : چکار کنم ؟

با کدخدا یا خانِ روستا صحبت کرد ، قرار شد در یک روزی مردم جمع شوند جشنِ مختصری بگیرند و « حسن خَر » به مردم شیرینی بدهد و در آنجا به مردم اعلام شود که دیگر به « حسن خَر » لقبِ « خَر » ندهند بلکه لقبِ دیگری بدهند . بعد از جشن و شیرینی کَدخدا اعلام کرد : مردم این جشن و شیرینی برای این بود که دیگر به « حسن خَر » ، حسن خَر نگوییم . بلکه لقبِ جدیدی به او بدهیم .

بعد رو کرد به حسن خَر که چه لقبی به شما بدهیم ؟

گفت : «حسن خَر » نباشد هر چه باشد ، شما خودتان یک لقبی انتخاب کنید .

کدخدا گفت : خوب مردم ، ما از امروز به « حسن خَر » ، حسن خَر نمی گوییم ، می گوییم : « حسن کُرّه » همه دست زدند و تصویب شد .

وقتی به خانه آمد زنش گفت : چی شد ، لقبت را عوض کردند ؟

گفت : بله

گفت : چه لقبی گذاشتند ؟

گفت : از این به بعد دیگر « حسن خَر » نمی گویند ، می گویند : « حسن کُرّه » !

بعد زنش گفت : آخر این چه کاری بود ، این « کُرّه » که خودش چند وقت دیگر « خَر » می شود !   

این هم خودش حکایتی است که یک پیرمردِ روستایی ، پاسخ یک نفر را در قالبِ داستان بیان کند !

.............................................................

شما این دو داستان را با هم مقایسه کنید . داستانِ دو پیرمرد فرومدی که خاطراتشان در ضمیر من مانده ، اوّلی را نه تنها نامش را نیاوردم  بلکه قسمتی از خاطراتش را هم حذف کردم و دومی که نامش را آوردم و قسمتی را نقطه چین گذاشتم ، امّا این کجا و آن کجا ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد