عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

عکسهایی از خطّه فریومد / فرومد

زیر مجموعه وبلاگ خطّه فریومد / فرومد ( تاریخی ، علمی ، فرهنگی )

تمرین برای سخنرانی !

 مرا که می ­شناسید ، مدیرِ وبلاگم ، نویسنده­ ام ، در اینجا در بارۀ روستایم می ­نویسم ، پژوهشهـای قرآنی دارم ، معلّم دینی و قرآن بودم . همینها گاهی دست به یکی می ­کنند که بروم در روستایم برای مردم سخنرانی کنم . در محرّم برایشان از حسین بن علی بگویم و خیلی چیزهای دیگر . گاهی با خودم تمرین می­ کنم که چه بگویم و چه نگویم . با خودم می ­گویم : اگر چه احساسِ مسئولیّت برای سخنرانی و آگاهی بخشیدن چیزِ خوبی است قبل از آن باید خودم را برایِ « سخنِ درست گفتن » و « درست سخن گفتن » آماده کنم .

من افکارم را که گاهی در خَلوت با خود می ­اندیشم با شما در میان می نهم ، ببینید درست می ­اندیشم یا بر خطا رفته ­ام . می ­گویم : اگر بنا باشد در محرّم برای مردم سخن بگویم باید طیِّ یک سال مطالعه کنم و مطالبِ مفید آماده کنم ، مخاطبان را در نظر بگیرم و « جغرافیایِ حرف » را رعایت کنم ؟

جغرافیای حرف یعنی اینکه حواسم باشد مخاطبان یکسان نیستند ، کوچک و بزرگ ، زن و مرد ، مُجَرّد و متأهّل و ... هستند پس نیایم مسایلِ زناشویی را در چُنین جمعی بیان کنم یا در شبهای مهمّی مثلِ تاسوعا و عاشورا یا اصولاً هیچ شبی در بارۀ نحوۀ آمیزشِ حیوانات سخن نگویم ، چون پدری با پسرش یا مادری با دخترش در مجلس نشسته است ، سخنِ من نباید پَرده ­های شَرم و حَیا را کنار بزند ، وانگهی امروز مردم هر یک گوشی تلفنِ همراه مجهّز به دوربین و ضبطِ صوت دارند ، حرفهایم را ضبط می ­کنند و برای آنهایی هم که در مجلس نبوده ­اند می ­بَرند ، و قبل از افراد ، خدا حرفهایم را ضبط می­ کند و فردا باید پاسخگو باشم . بعد جواب خدا را چی بدهم ؟ بگویم : من وظیفه داشتم که اینها را بگویم ! 

باید کتابهـای خـوبی را برای خواندن و آمـاده شدن انتخـاب کنم و گرنه ممکن است در جمـع بگویم : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . »

بعد یک جوان جلوم را خواهد گرفت و خواهد گفت : این مطلبی که گفتید : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . » مستند است ؟

من مجبورم بگویم : اباالفضل تنها نه ، ابالفضل و امام حسین با هم دوازده هزار و پانصد نفر را کُشتند .

و او دوباره خواهد پرسید : این که این دو نفر دوازده هزار و پانصد نفر را کُشته ­اند مستند است . در جایی نوشته شده است ؟

ـ من خواهم گفت : بله ، در کتابهای مقاتل هست .

ـ بعد می­ پرسد : در کدام کتاب ؟

ـ من می ­گویم : هست دیگر در همین کتابهای مقاتل .

بعد او کتابِ شهید مطهّری را می ­آورد و جلوم می­ گُشاید ، می ­گوید : بخوان !

« در کتابِ اسرارالشّهاده نوشته است که : در کربلا یک میلیون و ششصد هزار نفر لشکرِ عُمرِ سَعد بود .

آخر اینها از کجا پیدا شدند ؟ اینها هم همه از کوفه بودند . مگر چُنین چیزی می ‏شود ؟

در آن کتاب نوشته است : امام حسین در روزِ عاشورا سیصد هزار نفر را با دستِ خودش کُشت .

با بُمبی که روی هیروشیما انداختند ، تازه شصت هزار نفر کُشته شد . من چند روز پیش حساب کردم که اگر فرض کنیم که شمشیر مرتّب بیاید و در هر ثانیه یک نفر کُشته شود ، سیصد هزار نفر ، هشتاد و سه ساعت و بیست دقیقه وقت می‏ خواهد . دیدند که جور در نمی ­آید ، چه بکنند ؟

گفتند : روزِ عاشورا هم هفتاد ساعت بود .

[ همچُنین نوشته است‏] حضرتِ ابوالفضل بیست و پنج هزار نفر را کُشت .

حساب کردم شش ساعت و پنجاه و چند دقیقه و چند ثانیه وقت می‏ خواهد اگر در هر ثانیه یک نفر کُشته شده باشد .

پس باور کنیم حرفِ این مرد بزرگ حاجی نوری را که می ‏گوید : امروز اگر کسی بخواهد بگرید ، اگر کسی بخواهد ذکرِ مصیبت کند ، بر مصائبِ جدیده اباعبداللّه باید بگرید ، بر این دروغهایی که به اباعبداللّه علیه السّلام نسبت داده می ‏شود . »

حماسۀ حسینی ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ شانزدهم ، 1369 ، ص 29 ـ 30

بعد از من می­ خواهد که برایش حساب کنم ، چطور دو نفر توانسته ­اند حدودِ هشت ساعت دوازده هزار و پانصد نفر را بکُشند ؟!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

به چُنین جوانی هم که نمی ­شود گفت : نپـرس ، نگـو ! چون کنارِ همان کتابِ « حماسۀ حسینی » ، کتابِ « ده گفتار » شهید مطهّری را دارد و کاغذی لای صفحۀ 215 آن گذاشته تا فوری پاسخ مرا بدهد و بگوید : شهید مطهّری در سال 1341 یعنی بیش از پنجاه سالِ پیش گفته است : « در قدیم سطـحِ فکرِ مردم پایین بود ، کم­تر در مردم شکّ و تردید و سؤال پیـدا می­ شد ، حالا بیشتر پیدا می­ شود . طبیعی است وقتی که فکر ، کمی بالا آمد سؤالاتی برایش طرح می ­شود که قبلاً مطرح نبود . باید شکّ و تردیدش را رفع کرد و به سؤالات و احتیاجاتِ فکری­ اش پاسخ گفت . نمی ­شود به او گفت : برگَرد به حالتِ عوامّ ، بلکه این خود زمینۀ مناسبی است برای آشنا شدنِ مردم با حقایق و معارفِ اسلامی . با یک جاهلِ بی ­سواد که نمی ­شود حقیقتی را به میان گذاشت . بنابراین در هدایت و رهبری نسلِ قدیم که سطحِ فکرش پایین ­تر بود ما احتیاج داشتیم به یک طرزِ خاصّ بیان و تبلیغ و یک جور کتابها . امّا امروز آن طرزِ بیان و آن طرزِ کتابها به درد نمی ­خورد ، باید و لازم است رِفُرم و اصلاحِ عمیقی در این قسمتها به عمل آید ، باید با منطقِ روز و زبانِ روز و افکارِ روز آشنا شد و از همان راه به هدایت و رهبری مردم پرداخت .

نسلِ قدیم اینقدر سطحِ فکرش پایین بود که اگر یک نفر در یک مجلس ضدّ و نقیض حرف می ­زد کسی متوجّه نمی شد و اعتراض نمی ­کرد ، امّا امروز یک بچّه که تا حدودِ کلاس 10 و 12 درس خوانده همین که برود پای منبرِ یک واعظ ، پنج شش تا و گاهی ده تا ایراد به نظرش می­ رسد . باید متوجّه افکارِ او بود و نمی­ شود گفت : خفه شو ، فضولی نکن . »

[ ده گفتار ، انتشاراتِ صدرا ، چاپ چهارم ، 1367 ، ص215 ]

 

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

پس می ­بینید که دغدغۀ من به جا و بجاست ! وقتی من بیایم و در ایّام محرّم سخنرانی کنم ممکن است مردم از من بخواهند که در مراسمِ فوتِ عزیزانشان هم سخنی بگویم یا مصیبتی بخوانم . اگر من اهلِ مطالعه و فکر کردن نباشم ممکن است در خوش­ خیالی خودم در جلسۀ ترحیمِ زنی مصیبتِ حضرت فاطمه را انتخاب کنم و بگویم :

حضرتِ فاطمۀ زهرا به علی (ع) می ­گوید : « یا علی به وصیّتم عمل می ­کنی یا به پسر عمّه­ ام زُبیر بگویم ؟!

علی می­ گوید : فاطمه جان وصیّتت چیست ؟

فاطمه می ­گوید : یا علی مرا شب غُسل بده ، شب کَفَن کن ، شب دفن کن ... . »

بعد مردمی که در آن جلسه هستند نمی ­دانند بر چه چیز باید بگریند ؟ بر عزیزِ از دست رفتۀ خودشان ، بر مصیبتی که بر فاطمه و علی رفته است یا بر اهانتی که بر آن علائم الطّریق و چراغهای هدایت می­ رود . بعد جوانی را خواهم دید که زُل زده به من نگاه می ­کند و با نگاهش می ­گوید : یعنی برای یک کارِ مَحرمانه و رازآلود ، فاطمه پسرعمّه­ نامحرمش را بر همسرِ وفادارش علی برتری داده است ؟! بعد خواهم دید که به جای آنکه از این مصیبت ­خوانیِ من اشک از چشمانِ آن جوان جاری شود ، عَرَقِ شرم بر پیشانی ­اش نشسته است ! آن موقع همین خواندنِ من خودش می ­شود مصیبت !

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

علاوه بر آمادگی فکری از جنبۀ احساس و عاطفه هم باید خودم را آماده کنم ، هیجانی نشوم و از روی احساس وظیفه نگویم : « ... ای جوانی که می ­آیی سرِ سفرۀ امام حسین غذا می ­خوری و نماز نمی­ خوانی ، این غذا خَصمت شود ... من وظیفه دارم که این حرفها را بگویم ... »

چون همانطور که من می­ اندیشم ، شما هم تأیید می ­کنید که این سخنِ من نه تنها جاذبه ندارد که دافعه هم دارد ، آن جوان اگر نه رو در رو ، لااقل در پُشت سر به عنوانِ لُغاز ، به رفیقِ پهلویش خواهد گفت : اَ یَرَه به تِچّه ، مالی امام حسینه که مُخورام مِگر مالی پی یَرِتِه ؟!

دیگری سخنِ ابوالحسن خَرَقانی را به صدای بلند خواهد خواند : « هر که بر این سَرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپُرسید ، آن را که در نزدِ خدای تعالی به جانی اَرزد در نزدِ بوالحسن به نانی ارزد . »

و من خودم به عنوانِ یک فرومدی می­ دانم که شاعرِ فریومدی گفته است :

هـر تَـن کـه خدای را به جـانی اَرزد .......... بـایــد کـه تـو را نیـز بـه نــانـی ارزد

از لطفِ تو گر غَمزده ­ای شـاد شود ..........نـــزدِ خِــرَد این مُلـک جهـــانی ارزد

دیوان ابن­ یمین ، ص 669

و در وقفنامۀ خانقاه فریومد آمده است :« ... و بَعدَما که این بُقعه را بر زُمرة زُوّار و فِرقِة فُقراء و رَفَقة ابناء السّبیل وقف گردانید ، جهتِ اطعامِ طوائفِ اُمَم ، عَلی تَفاوُتِ مَراتِبِهِم و تَبایُنِ مَذاهِبِهِم ... »

مگر حسین بن علی هنگامِ اِطعام از ایمانِ افراد می ­پرسید ؟ اگر اطعامِ در محرّم از طرفِ حسین بن علی داده می شود من چه کاره­ ام ؟ از جانبِ حسین بن علی وکالت یا نیابت هم ندارم که از قولِ آن امام بر سر دربِ حسینیّه بنویسم : « کسانی که ایمان ندارند یا نماز نمی­خوانند به حسینیّه نیایند یا بر سرِ سفرۀ اِطعام حاضر نشوند ! » چون ذیلِ آن خواهند نوشت ، « شاه می­ بخشد ، شاه ­قُلی نمی ­بخشد . »

قرآن هم می ­گوید :

« اُدْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بالْمُهْتَدِینَ . » ، ( نحل ، 16 / ١٢٥ )

این گونه دعوت کردن به راهِ خدا با کدام یک از روشهای موردِ سفارشِ خداوند موافق است ؟ من چُنان نخواهم گفت ، بلکه چُنین خواهم گفت : ای جوان ، ای که اقامۀ نماز و گفتگوی با خدا برایت سنگین است ، ببین خدا چقدر برای شما حُرمت قائل است و اجازه نمی ­دهد کسی به شما توهین کند ، خدا همۀ ما را دعوت به گفتگوی با خودش کرده است ، همۀ پیامبران اهلِ اقامۀ نماز بوده ­اند . اگر کسانی که از خدا روی برگردانده ­اند می ­دانستند که خدا چقدر به آنها مشتاق است هر آینه از شوق جان در می­ باختند ! نماز نخواندن و قَهرِ با خدا افراد را از « زُمرۀ دوستانِ خدا » دور و در « جَرگۀ شیطان » قرار می­ دهد .

در قیامت از جهنّمیان می ­پرسند : چه چیز شما را به جهنّم کشاند ؟ می ­گویند : ما از نمازگزاران نبودیم ... .

« » ، ( مدّثّر ، 74 / 43 ـ ٤٤ )

اکنون که خدا به ما فرصت داده چرا باید کاری کنیم که در پاسخِ نگهبانانِ جهنّم بگوییم : اگر ما شنوا بودیم یا عقل می ­داشتیم در آتشِ فروزان نبودیم !

« وَ قَالُوا : لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ . » ، ( مُلک ، 67 / ١٠)

* * * * * * * * * * * * * * * * *

شاید با خود بگویید شما که اینقدر دغدغه دارید ، به همین وبلاگ نوشتن ادامه دهید چکار به سخنرانی دارید ؟ آن را به اهلش واگذارید . پاسخِ من این است که : اینها فکر است ، فکری که مرا درگیر کرده و رها نمی ­کند ، می­ دانید که افکار به اَعمال در می ­آیند . یعنی ؛ آدمی اوّل فکر می ­کند یک وقت می ­بینی آن را عملی کرد ! ترسم از همین است ، یک وقت دیدی مثلاً چهار شب پُشتِ سر هم آمدم در این محلّه یا در آن محلّه سخنرانی کردم ، فرومدیها هم که در ایّام محرّم از جاهای دور و نزدیک می ­آیند و جمعیّت زیاد ، سخنران را بر سرِ ذوق می ­آورد ، آدمی بیشتر احساسِ وظیفه می ­کند تا آنها را به فیض برساند !

ولی چشم ، راست هم می ­گویید ، خسته ­ام بهتر است بروم بخوابم و در فکرِ آماده کردنِ مطلبی برای وبلاگم باشم .

می ­بینید این فکر در خواب هم دست از سرِ من بر نمی ­دارد ، می ­بینم حسینیّه مملوّ از جمعیّت است و من بر منبر رفته­ ام ، پلّه ­های منبر هم خیلی بالاست ، جمعیّت منتظر است که سخنانِ مرا بشنود ، من هم نمی­ دانم چه باید بگویم ، همین طور جمعیّت مرا نگاه می­ کند ، به خودم دارم نَهیب می­ زنم : تو چرا بالای منبر آمدی ؟ مگر با خودت نمی­ گفتی که : منبر جای بهشتی و مطهّری و جوادی آملی و ... است ؟ سَرم سُوت می­ کشد ، خَمیازه چشمانم را می ­بندد و دهانم را می ­گُشاید ! باز افکارم هجوم می­ آورند که بستنِ چشمها و گُشادنِ دهان ، آن هم در روی منبر ؟! تو که خروسِ بی­ محلّ شده­ ای تا بانگ در دِهی و از خوابِ غفلت بیدار کنی . چرا خودت غافل شده ­ای ؟! مگر بارها قصّۀ روبـاه و خُـروس را زمـزمـه نمی­ کردی : « نفرین بر چشمی که بی­ موقع بسته شود ، نفرین بر دهانی که بی­ موقع باز شود ! » همین جا اعلام کُن که من اهلش نیستم ، جای من اینجا نیست ، پای روی نَفست بگذار ، از همین پلّه­ های بالا ، نَفست را زمین بزن تا خوب بشکند ! تا آماده می­ شوم که به مردم بگویم : اینجا جای من نیست ، من بی­ اختیار به اینجا آمده­ ام ، گویا همین آمادگی موجب شد که خداوند مرا به مطلبی رهنمون شود .  

یکمرتبه گوشیِ تلفنِ همراهم را از جیبم در می ­آورم و صدایش را بلند می ­کنم و قسمتهایی از یک سخنرانی را برایشان می ­گذارم : « ... وقتی جنازۀ گاندی را آتش زدند دو عضوِ بدنش نسوخت ؛ « دست » و « سینه » ، علّتش آن بود که برای امام حسین سینه زده بود ، بعد آن دو عضو را در قبرستـانِ مسلمانان دفن کردند  ( اینجا ) و ( اینجا ) ... اون آقایی که روشنفکر است و می­ گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند ... هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی ­کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه­ ها می ­کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می ­گردند ؟ ... »

بعد می­ پرسم : با این گونه سخنان موافقید ؟

یکی از آن میان می ­گوید : خودتان چطور ؟

می ­گویم : حالا شما نظریّه­ تان را بگویید .

همان فرد می ­گوید : به استنادِ کدام منبع این مطلب بیان شده است ؟ دست و سینۀ گاندی در کدام قبرستان دفن شده است ؟ چرا فقط دست و سینه ؟ مگر با پاهایش به آن مراسم نرفته ؟ با چشمش اشک نریخته ؟ قلبش متأثّر نشده است ؟ آن دست تا کجا نسوخته بود ؟ کفِ دست ؟ تا مُچ ؟ تا آرنج ؟ تا بازو ؟ تا مغز که فرمان داده بود ؟

ـ از کجا فهمیدند که علّت نسوختنِ دست و سینه به علّت سینه ­زنی برای امام حسین بوده است ؟!

ـ مگر هندوها اعتقاد دارند که آتش زدنِ جنازه به معنای عذاب دادنِ میّت است یا همانطور که یهودیان و مسیحیان و مسلمانان با دفنِ جنازه موجبِ پوسیده شدنِ آن و جلوگیری از آلوده شدنِ محیط می ­شوند آنها با آتش زدنِ مُرده  این کار را می­ کنند ؟

ـ کم نیستند مسلمانانی که یک عُمر در مراسمِ تعزیه سینه زدند و نه تنها جنازه که خودشان با تیر بر سینه و قلبشان مُردند یا با انفجار زنده زنده در آتش سوختند . وقتی بدنِ فرزندانِ حسین بن علی به دستِ اشقیاء به تیرِ جفا سوراخ شده و بدنِ آن شُهدایِ راهِ حقّ در زیرِ سُمِ اسبان لگدمال شده و خیمه ­ها سوزانده شده و بسیاری از جوانان در میانِ آتشِ توپ و تانک و خُمپارۀ دشمن سوختند که پیکری برای وداعِ خانواده­ شان نمانده بود ، بیانِ این حرفها چه ثَمری دارد ؟

ـ کدام آیۀ قرآن ، کدام روایتِ موثّق می ­گوید : سالم ماندنِ همه یا قسمتی از جنازه دلیل بر اهلِ ایمان بودنِ میّت است ؟! در قرآن آمده است که جنازۀ فرعون برای عبرتِ دیگران بالای آب آمد . شهید مطهّری گفته است : « در موردِ دو چیز قرآن مطلبی را گفته است که با عصرِ نزولِ قرآن تقریباً می­ شود گفت سازگار نبوده به این معنا که امرِ مجهولی بوده است . یکی راجع به کشتیِ نوح است . قرآن می ­گوید : ما این را باقی گذاشته ­ایم : « وَ لَقَدْ تَرَکْناها آیَةً ... »، ( قَمَر ، 54 / 15 ) یعنی از بین نرفته و معدوم نشده ؛ ... و دیگر در موضوعِ فرعون است که دارد : « فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً ... » ، ( یُونُس ، 10 / 92 ) ما بدنت را نجات می­ دهیم برای اینکه آیتی باشد برای آیندگان ، که بعد همان را پیدا کردند ، غیر از آن مومیایی­هایی که خودشان قبلاً مومیایی کرده بودند . غَرَض اینکه آن فرعونِ هلاک شدۀ موسی هم بدنش باقی است . »

[ آشنایی با قرآن / 5 ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1375 ، ص 224 ـ 225 ]

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

امّا در بارۀ مطلبی که گفته شد : « اون آقایی که روشنفکر است و می­ گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند . »

سخنانِ آقایان دکتر سعید حجّاریان و دکتر عبدالکریم سروش وحیِ مُنزَل نیست و مثلِ سخنانِ دیگران قابلِ نقد است . نقد هم باید روشمند باشد . یعنی سخنی که گفته شده طبقِ معیارهای علمی در هر رشته نقل و نقد و بررسی شود . پس « ویلچرنشین بودن » و « روشنفکر بودن » و « قبول داشتنِ افکارِ دکتر سروش » جزوِ ضوابط و معیارهای نقدِ علمی نیست .

ـ اصلِ گفتۀ آقای حجّاریان در روزنامۀ آرمان منتشر شده و سایتِ جماران ( اینجا ) آن را درج کرده ، در آنجا روشن است که آقای حجّاریان قیدِ « عقلانی بودن » را در برابرِ « عرفانی بودن » آورده است نه در برابرِ غیرعقلانی بودن .

همان­گونه که وقتی گفته می­ شود : امام سجّاد و امام صادق و امام کاظم ، منظور این نیست که امامانِ دیگر سجّاد و صادق و کاظم نبوده ­اند ! وقتی هم گفته می ­شود : امامان بعد از امام حسین عقلانی رفتار کردند منظور این نیست که قبل از آن ، امامان غیرعقلانی رفتار کردند بلکه همان گونه که در متنِ اصلی آمده آقای حجّاریان دو معیار و ملاک را موردِ بررسی قرار داده است  : « مأمور به وظیفه بودن » و « مأمور به نتیجه بودن » .

در نقدِ علمی مثلاً باید گفت : این دو معیار صحیح نیست یا اینکه ائمّه با توجّه به شرایط یکی را انتخاب می­ کردند یا همۀ آنها خود را « مأمور به وظیفه » یا « مأمور به نتیجه » می­ دانستند و هر کدام را که بگویی باید با استدلال ثابت کنی و ... .

ـ آیا درست است در حرفها به سخنانِ چارلز و خاورشناسان و گاندی در موردِ امام حسین (ع) اشاره شود امّا سخنِ آقای حجّاریان مسلمان این گونه بیان گردد ! آیا بهتر نیست نسبت به سخنِ اندیشمندانِ مسلمان هم حدّاقلّ مثلِ همان سخنِ خاورشناسان نگریست ؟!  

از آقای حجّاریان پرسیده شده است : محرّم سالِ پیش مقاله­ ای از شما در یکی از روزنامه‌ ها منتشر شد دربارۀ عاشورا . برخی این­گونه تعبیر کردند که شما قیامِ عاشورا را مغایر با عقلانیّت توصیف کرده ‌اید . در این باره توضیح می ­دهید که نظرتان چه بوده و چه می­ خواستید بگویید ؟

آقای حجّاریان گفته است : ابداً حرفِ من این نبود که عاشورا مُغایرِ عقل بود . شما این روایت را شنید‌ه ‌اید که ائمّه « مصابیح الدّجی و سُفُن النُجاة » ( ائمّه چراغهای هدایت و کشتی ‌های نجات هستند ) . ولی دربارۀ امام حسین فرموده ‌اند : سفینۀ ایشان هم اَسرع است و هم اَوسع . یعنی ؛ سفینۀ ایشان هم سریع ­تر است و هم گُسترده­ تر . همۀ ائمّه چراغِ هدایت و سفینۀ نجات هستند ولی سفینۀ حسین علیه السّلام اَسرع و اَوسع است .

چرا سریع ­تر از بقیّه می ­رود ؟ چرا جادارتر است و بیشتر جا می ­گیرد ؟ جمعیّت بیشتری جا می ­گیرد ؟

به خاطرِ ظرفیّتش . به خاطرِ اینکه مُحَرّکِ این سفینه عشق است . رانه ‌اش عشق است . عشق مُحال است که بدونِ « معرفت » باشد . مگر می ‌شود امام حسین بدونِ معرفت باشد و عاشقِ خدا شود ؟ یک عشقهایی هست که مادونِ معرفت است ، اینها عشقهای مَجازی است . ولی عشقِ حقیقی مابَعد معرفت است . بالاتر از  معرفت است . امام حسین علیه السّلام عارف به حقّ خدا بود . حقّ معرفت .  عشقِ امام حسین فوقِ معرفت است . لذا بحثِ من این بود که از این نظر امام حسین علیه السّلام عاشق بود .

یک عدّه گفتند که حرفِ من به این معناست که کارِ امام حسین مغایرِ عقل است . کجا مغایرِ عقل بود ؟ ما می ‌گوییم : اَشهَدُ اَنَّکَ قَد اَقَمتَ الصَّلاة وَ اتَیتَ الزَکاة وَ اَمَرتَ بالمَعروف و نَهَیتَ عَنِ المُنکر و جاهَدتَ فی اللهِ حَقَّ جهادِهِ وَ اَطَعتَ الله حتّی اَتَیکَ الیَقینِ به مرحلۀ یقین رسیده است امام حسین . پَرده‌ ها از جلوی چشمانِ ایشان کاملاً رفع شده است . لذا عاشق هم بوده است . رابطۀ امام حسین علیه السّلام با خدا رابطۀ  مُحِبّ با محبوب بوده است . لذا می­ خواهم بگویم سفینۀ امام حسین هم اَوسع است و هم اَسرع . نسبت به بقیّۀ ائمّه . ( اینجا )

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

و امّا در بارۀ این مطلب : « هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی ­کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه­ ها می­ کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می­ گردند ؟ »

ـ اینکه این مسائل باید به روزنامه کشانده شود یا نه ؟ یک بحث است ولی اگر مسائلِ مربوط به خِبرگان نباید به روزنامه­ ها ­کشانده شود چرا به سخنرانیها کشانده می ­شود ؟

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

من مات و مبهوت که چرا صحبت نمی­ کنم و مَردم به جای اینکه به حرفهای من گوش بدهند به کسی که پای منبر است گوش سپرده­ اند ! دقیق می­ شوم می­ بینم من روی منبر نیستم ، من خودم پای منبرم و دارم حرف می­ زنم و مردم دارند به حرفهای من گوش می ­دهند ! نفهمیدم که من کِی از روی منبر پایین آمده ­ام و در میانِ جمعیّت دارم صحبت می­ کنم . 

بعد یکی می ­گوید : چرا آمده ­ای پایین صحبت می­ کنی ، همان بالا می­ بودی که مـردم حرفهایت را بهتر می ­شنیدند ؟

من می ­گویم ، من هنوز خودم را برای سخنرانی آماده نکرده ­ام ، داشتم یک مطلبی آمـاده می ­کردم که چه چیزهایی نگویم ، هنوز به اینکه چه چیزی بگویم نرسیده بودم ، خسته شدم رفتم خوابیدم ! بعد خودم احساس می ­کنم که دارم خواب می ­بینم ! عجیب نیست که آدم خودش در خواب متوجّه شود که دارد خواب می ­بیند ؟! باز با خودم می ­گویم : واقعاً دکتر شریعتی راست گفته : هر کسی آنچُنان خواب می ­بیند که زندگی می ­کند ! ( مجموعه آثار 1 / 144 ) من در خواب هم دارم نقد می ­کنم .

یکی از اعضای خانواده ­ام مرا صدا می ­زند که : داری خواب می ­بینی ! و یک لیوانِ آب می ­دهد که بخورم ، اندکی می ­خورم و دوباره سر بر بالین می ­نهم .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

تلفن به صدا درآمده ، گوشی را برمی­ دارم ، یکی می ­گوید : من در انتهای سخنرانی دستم را بلند کرده ­ام و اجازه خواستم که سؤالی بپرسم ، سخنران می ­گوید : بعد از پایانِ منبر ، گرچه من می ­توانستم بدونِ اجازه سؤالم را بیان کنم . بعد از پایین آمدن از منبر گفت : ما دو جور بیانِ مطلب داریم ، « خطابه » و « پرسش و پاسخ » ، نهج البلاغه که سخنرانی است ، غُرَرالحِکَم که پرسش و پاسخ است . هر دو هم موردِ تأیید است . حالا سؤالت را بپرس !

گفتم : ولی شهید مطهّری هرگاه سخنرانی می ­کرده بینِ سخنرانی از او سؤال می­ شده و پاسخ می ­داده است .

بعد ادامه دادم : خودِ سؤال از پاسخِ سؤال برایم مهمّ­تر است ! که در جمع پرسیده شود تا همان کسانی که حرفهای شما را شنیده اند پرسش و پاسخ را هم بشنوند . چون وقتی سؤال نشود منبر یکطرفه است .

 به قولِ شهید مطهّری : « منبر کُرسیِ قضاوتِ یکطرفه است و قهراً همیشه آن یک طرف رو سفید بیرون می ­آید و منبری نیز مانندِ مُدّعی بلامُعارض است و بلکه بهتر همین است که بگوییم منبری مدّعی ­ای است که در عینِ حال قاضی نیز هست . »

یادداشتهای استاد مطهّری ، جلد سیزدهم ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1393 ، ص 74 و 75

بعد ادامه داد : « یک جلسه همایش با مدیریّت یک نهاد بگذارید و افرادِ تحصیلکرده را دعوت کنید تا به پرسشها پاسخ داده شود . من از پرسش واهمه ندارم ، نهایت بَلَد نباشم می ­گویم فعلاً نمی ­دانم ، من 7 سال در دانشگاه تدریس داشتم و به پرسشهای دانشجویان پاسخ می­ دادم . من خودم آقای دکتر روحانی رئیس­ جمهور را نقد می کنم قبلاً هم آقای احمدی ­نژاد را نقد می ­کردم . »

به نظر شما این درست است ؟

گفتم : یک نفر بالای منبر حرفهایی می ­زند برای مخاطبان پرسش به وجود می ­آید حقِّ طبیعی آنهاست که در همان جلسه در همان موضوع سؤال کنند . چطور می ­شود که سخنران حقّ دارد سخنرانی کند امّا برای پرسش ، یک جلسۀ جداگانه با نظارتِ یک نهاد برگزار شود ؟

گفت : واقعاً نهج البلاغه سخنرانی و غُرَرالحِکَم پرسش و پاسخ است ؟

گفتم :در موردِ خطبه­ های نهج البلاغه ؛ بعضی خطبه­ ها از ابتدا در پاسخ به پرسش یا اعتراض بیان شده است . در بعضی موارد در بینِ خطبه پرسشی شده و امام پاسخ داده است . در خطبۀ سوم نهج البلاغه ، در حینِ سخنرانی به امام نامه­ ای می ­دهند ، امام مشغولِ خواندنِ آن می­ شود . به گونه ­ای که دیگر امام حسّ و حال ادامۀ سخنرانی را از دست می ­دهد . یعنی ؛ امام در آنجا نگفته در حینِ سخنرانی نامه به من ندهید . 

 همام از امام می­ خواهد که اوصافِ پارسایان را بیان کند . امام به او پاسخِ مختصری می­ دهد ، همام با اصرار پاسخِ مفصّل می­ طلبد ، امام پاسخِ مفصّل می ­دهد تا جایی که همام بیهوش می ­شود و موجبِ جان دادنِ او می­ گردد . امام می ­گوید : همین ملاحظه را داشتم که ابتدا پاسخِ مختصر دادم ، بعضی سخنان با بعضی جانها چُنین می ­کنند ! یک نفر می ­گوید : چرا این سخنان با شما این چُنین نمی ­کند ؟ ( این پرسش در واقع مُچ­ گیری است ! ) امام علی (ع) پاسخش را می دهد . امام فقط پاسخش را می ­دهد . امام سخنرانی کرده ، اتّفاقی افتاده و پرسشی در گرفته است .

امام نگفته : ما دو جور سخنرانی داریم یکی « خطابه » ، یکی هم « پرسش و پاسخ » هر دو هم موردِ تأیید است و پیامبر هر دو جور سخنرانی کرده است .  

امام نگفته : من که موردِ تأیید هستم سخنرانی کرده ­ام اگر پرسشی دارید ، ده بیست نفر از افرادِ تحصیلکرده را جمع کنید یک همایشی زیرِ نظرِ مالکِ اشتر برگزار کنید تا به پرسشهایتان پاسخ داده شود .

امام حتّی نیّت ­خوانی نکرده و نگفته : هدفِ شما مُچ ­گیری است یا شما از خوارج هستید یا این پرسش نیست و شُبهه است و جای طرحِ آن در اینجا نیست یا حقِّ پرسش ندارید . امام فقط به پرسش پاسخ داده است . در خطبه هایی که پرسش نشده یعنی کسی برایش پرسشی طرح نشده یا ... نه اینکه چون امام خطابه می ­گفته ، سؤال نکرده ­اند . نامه­ های نهج البلاغه هم که بعضی نامه و بعضی پاسخِ نامه است .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

سرِ سفرۀ صبحانه فکرم درگیر است ، هِی با خودم کَلَنجار می ­روم با خودم می­ گویم : این کی بود که زنگ زد ؟ چرا اسمش را نپرسیدم ؟ یکمرتبه به فکرم می­ رسد که با شماره ­ای که به من تماسّ گرفته ، زنگ بزنم و بپرسم ، هر چه نگاه می­ کنم گوشیِ تلفنم را نمی ­یابم ، یادم می ­آید که گوشیِ تلفن را دیشب در ماشینم جا گذاشته ­ام ! باورم نمی ­شود ، گوشی را می­ آورم و نگاه می ­کنم ، اصلاً از دیروز غروب ، نه من به کسی زنگ زده ­ام ، نه کسی به من زنگ زده است ! خودم دارم تعجّب می ­کنم که یعنی باز خواب و خیال بوده است ؟! اصلاً خواب و بیداری من یکی شده است ! من خودم می ­دانم هنوز خوابم ، یک کسی مرا از خواب بیدار کند !

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدحسن رجائیان -نهالدانی پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:42 ب.ظ http://محضر34سبزوار

جالب است یاردبستانی

یادِ دبیرستان سربداران داورزن به خیر !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد