مرا که می شناسید ، مدیرِ وبلاگم ، نویسنده ام ، در اینجا در بارۀ روستایم می نویسم ، پژوهشهـای قرآنی دارم ، معلّم دینی و قرآن بودم . همینها گاهی دست به یکی می کنند که بروم در روستایم برای مردم سخنرانی کنم . در محرّم برایشان از حسین بن علی بگویم و خیلی چیزهای دیگر . گاهی با خودم تمرین می کنم که چه بگویم و چه نگویم . با خودم می گویم : اگر چه احساسِ مسئولیّت برای سخنرانی و آگاهی بخشیدن چیزِ خوبی است قبل از آن باید خودم را برایِ « سخنِ درست گفتن » و « درست سخن گفتن » آماده کنم .
من افکارم را که گاهی در خَلوت با خود می اندیشم با شما در میان می نهم ، ببینید درست می اندیشم یا بر خطا رفته ام . می گویم : اگر بنا باشد در محرّم برای مردم سخن بگویم باید طیِّ یک سال مطالعه کنم و مطالبِ مفید آماده کنم ، مخاطبان را در نظر بگیرم و « جغرافیایِ حرف » را رعایت کنم ؟
جغرافیای حرف یعنی اینکه حواسم باشد مخاطبان یکسان نیستند ، کوچک و بزرگ ، زن و مرد ، مُجَرّد و متأهّل و ... هستند پس نیایم مسایلِ زناشویی را در چُنین جمعی بیان کنم یا در شبهای مهمّی مثلِ تاسوعا و عاشورا یا اصولاً هیچ شبی در بارۀ نحوۀ آمیزشِ حیوانات سخن نگویم ، چون پدری با پسرش یا مادری با دخترش در مجلس نشسته است ، سخنِ من نباید پَرده های شَرم و حَیا را کنار بزند ، وانگهی امروز مردم هر یک گوشی تلفنِ همراه مجهّز به دوربین و ضبطِ صوت دارند ، حرفهایم را ضبط می کنند و برای آنهایی هم که در مجلس نبوده اند می بَرند ، و قبل از افراد ، خدا حرفهایم را ضبط می کند و فردا باید پاسخگو باشم . بعد جواب خدا را چی بدهم ؟ بگویم : من وظیفه داشتم که اینها را بگویم !
باید کتابهـای خـوبی را برای خواندن و آمـاده شدن انتخـاب کنم و گرنه ممکن است در جمـع بگویم : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . »
بعد یک جوان جلوم را خواهد گرفت و خواهد گفت : این مطلبی که گفتید : « اباالفضل در روزِ عاشورا دوازده هزار نفر را کُشت . » مستند است ؟
من مجبورم بگویم : اباالفضل تنها نه ، ابالفضل و امام حسین با هم دوازده هزار و پانصد نفر را کُشتند .
و او دوباره خواهد پرسید : این که این دو نفر دوازده هزار و پانصد نفر را کُشته اند مستند است . در جایی نوشته شده است ؟
ـ من خواهم گفت : بله ، در کتابهای مقاتل هست .
ـ بعد می پرسد : در کدام کتاب ؟
ـ من می گویم : هست دیگر در همین کتابهای مقاتل .
بعد او کتابِ شهید مطهّری را می آورد و جلوم می گُشاید ، می گوید : بخوان !
« در کتابِ اسرارالشّهاده نوشته است که : در کربلا یک میلیون و ششصد هزار نفر لشکرِ عُمرِ سَعد بود .
آخر اینها از کجا پیدا شدند ؟ اینها هم همه از کوفه بودند . مگر چُنین چیزی می شود ؟
در آن کتاب نوشته است : امام حسین در روزِ عاشورا سیصد هزار نفر را با دستِ خودش کُشت .
با بُمبی که روی هیروشیما انداختند ، تازه شصت هزار نفر کُشته شد . من چند روز پیش حساب کردم که اگر فرض کنیم که شمشیر مرتّب بیاید و در هر ثانیه یک نفر کُشته شود ، سیصد هزار نفر ، هشتاد و سه ساعت و بیست دقیقه وقت می خواهد . دیدند که جور در نمی آید ، چه بکنند ؟
گفتند : روزِ عاشورا هم هفتاد ساعت بود .
[ همچُنین نوشته است] حضرتِ ابوالفضل بیست و پنج هزار نفر را کُشت .
حساب کردم شش ساعت و پنجاه و چند دقیقه و چند ثانیه وقت می خواهد اگر در هر ثانیه یک نفر کُشته شده باشد .
پس باور کنیم حرفِ این مرد بزرگ حاجی نوری را که می گوید : امروز اگر کسی بخواهد بگرید ، اگر کسی بخواهد ذکرِ مصیبت کند ، بر مصائبِ جدیده اباعبداللّه باید بگرید ، بر این دروغهایی که به اباعبداللّه علیه السّلام نسبت داده می شود . »
حماسۀ حسینی ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ شانزدهم ، 1369 ، ص 29 ـ 30
بعد از من می خواهد که برایش حساب کنم ، چطور دو نفر توانسته اند حدودِ هشت ساعت دوازده هزار و پانصد نفر را بکُشند ؟!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
به چُنین جوانی هم که نمی شود گفت : نپـرس ، نگـو ! چون کنارِ همان کتابِ « حماسۀ حسینی » ، کتابِ « ده گفتار » شهید مطهّری را دارد و کاغذی لای صفحۀ 215 آن گذاشته تا فوری پاسخ مرا بدهد و بگوید : شهید مطهّری در سال 1341 یعنی بیش از پنجاه سالِ پیش گفته است : « در قدیم سطـحِ فکرِ مردم پایین بود ، کمتر در مردم شکّ و تردید و سؤال پیـدا می شد ، حالا بیشتر پیدا می شود . طبیعی است وقتی که فکر ، کمی بالا آمد سؤالاتی برایش طرح می شود که قبلاً مطرح نبود . باید شکّ و تردیدش را رفع کرد و به سؤالات و احتیاجاتِ فکری اش پاسخ گفت . نمی شود به او گفت : برگَرد به حالتِ عوامّ ، بلکه این خود زمینۀ مناسبی است برای آشنا شدنِ مردم با حقایق و معارفِ اسلامی . با یک جاهلِ بی سواد که نمی شود حقیقتی را به میان گذاشت . بنابراین در هدایت و رهبری نسلِ قدیم که سطحِ فکرش پایین تر بود ما احتیاج داشتیم به یک طرزِ خاصّ بیان و تبلیغ و یک جور کتابها . امّا امروز آن طرزِ بیان و آن طرزِ کتابها به درد نمی خورد ، باید و لازم است رِفُرم و اصلاحِ عمیقی در این قسمتها به عمل آید ، باید با منطقِ روز و زبانِ روز و افکارِ روز آشنا شد و از همان راه به هدایت و رهبری مردم پرداخت .
نسلِ قدیم اینقدر سطحِ فکرش پایین بود که اگر یک نفر در یک مجلس ضدّ و نقیض حرف می زد کسی متوجّه نمی شد و اعتراض نمی کرد ، امّا امروز یک بچّه که تا حدودِ کلاس 10 و 12 درس خوانده همین که برود پای منبرِ یک واعظ ، پنج شش تا و گاهی ده تا ایراد به نظرش می رسد . باید متوجّه افکارِ او بود و نمی شود گفت : خفه شو ، فضولی نکن . »
[ ده گفتار ، انتشاراتِ صدرا ، چاپ چهارم ، 1367 ، ص215 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پس می بینید که دغدغۀ من به جا و بجاست ! وقتی من بیایم و در ایّام محرّم سخنرانی کنم ممکن است مردم از من بخواهند که در مراسمِ فوتِ عزیزانشان هم سخنی بگویم یا مصیبتی بخوانم . اگر من اهلِ مطالعه و فکر کردن نباشم ممکن است در خوش خیالی خودم در جلسۀ ترحیمِ زنی مصیبتِ حضرت فاطمه را انتخاب کنم و بگویم :
حضرتِ فاطمۀ زهرا به علی (ع) می گوید : « یا علی به وصیّتم عمل می کنی یا به پسر عمّه ام زُبیر بگویم ؟!
علی می گوید : فاطمه جان وصیّتت چیست ؟
فاطمه می گوید : یا علی مرا شب غُسل بده ، شب کَفَن کن ، شب دفن کن ... . »
بعد مردمی که در آن جلسه هستند نمی دانند بر چه چیز باید بگریند ؟ بر عزیزِ از دست رفتۀ خودشان ، بر مصیبتی که بر فاطمه و علی رفته است یا بر اهانتی که بر آن علائم الطّریق و چراغهای هدایت می رود . بعد جوانی را خواهم دید که زُل زده به من نگاه می کند و با نگاهش می گوید : یعنی برای یک کارِ مَحرمانه و رازآلود ، فاطمه پسرعمّه نامحرمش را بر همسرِ وفادارش علی برتری داده است ؟! بعد خواهم دید که به جای آنکه از این مصیبت خوانیِ من اشک از چشمانِ آن جوان جاری شود ، عَرَقِ شرم بر پیشانی اش نشسته است ! آن موقع همین خواندنِ من خودش می شود مصیبت !
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
علاوه بر آمادگی فکری از جنبۀ احساس و عاطفه هم باید خودم را آماده کنم ، هیجانی نشوم و از روی احساس وظیفه نگویم : « ... ای جوانی که می آیی سرِ سفرۀ امام حسین غذا می خوری و نماز نمی خوانی ، این غذا خَصمت شود ... من وظیفه دارم که این حرفها را بگویم ... »
چون همانطور که من می اندیشم ، شما هم تأیید می کنید که این سخنِ من نه تنها جاذبه ندارد که دافعه هم دارد ، آن جوان اگر نه رو در رو ، لااقل در پُشت سر به عنوانِ لُغاز ، به رفیقِ پهلویش خواهد گفت : اَ یَرَه به تِچّه ، مالی امام حسینه که مُخورام مِگر مالی پی یَرِتِه ؟!
دیگری سخنِ ابوالحسن خَرَقانی را به صدای بلند خواهد خواند : « هر که بر این سَرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپُرسید ، آن را که در نزدِ خدای تعالی به جانی اَرزد در نزدِ بوالحسن به نانی ارزد . »
و من خودم به عنوانِ یک فرومدی می دانم که شاعرِ فریومدی گفته است :
هـر تَـن کـه خدای را به جـانی اَرزد .......... بـایــد کـه تـو را نیـز بـه نــانـی ارزد
از لطفِ تو گر غَمزده ای شـاد شود ..........نـــزدِ خِــرَد این مُلـک جهـــانی ارزد
دیوان ابن یمین ، ص 669
و در وقفنامۀ خانقاه فریومد آمده است :« ... و بَعدَما که این بُقعه را بر زُمرة زُوّار و فِرقِة فُقراء و رَفَقة ابناء السّبیل وقف گردانید ، جهتِ اطعامِ طوائفِ اُمَم ، عَلی تَفاوُتِ مَراتِبِهِم و تَبایُنِ مَذاهِبِهِم ... »
مگر حسین بن علی هنگامِ اِطعام از ایمانِ افراد می پرسید ؟ اگر اطعامِ در محرّم از طرفِ حسین بن علی داده می شود من چه کاره ام ؟ از جانبِ حسین بن علی وکالت یا نیابت هم ندارم که از قولِ آن امام بر سر دربِ حسینیّه بنویسم : « کسانی که ایمان ندارند یا نماز نمیخوانند به حسینیّه نیایند یا بر سرِ سفرۀ اِطعام حاضر نشوند ! » چون ذیلِ آن خواهند نوشت ، « شاه می بخشد ، شاه قُلی نمی بخشد . »
قرآن هم می گوید :
« اُدْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بالْمُهْتَدِینَ . » ، ( نحل ، 16 / ١٢٥ )
این گونه دعوت کردن به راهِ خدا با کدام یک از روشهای موردِ سفارشِ خداوند موافق است ؟ من چُنان نخواهم گفت ، بلکه چُنین خواهم گفت : ای جوان ، ای که اقامۀ نماز و گفتگوی با خدا برایت سنگین است ، ببین خدا چقدر برای شما حُرمت قائل است و اجازه نمی دهد کسی به شما توهین کند ، خدا همۀ ما را دعوت به گفتگوی با خودش کرده است ، همۀ پیامبران اهلِ اقامۀ نماز بوده اند . اگر کسانی که از خدا روی برگردانده اند می دانستند که خدا چقدر به آنها مشتاق است هر آینه از شوق جان در می باختند ! نماز نخواندن و قَهرِ با خدا افراد را از « زُمرۀ دوستانِ خدا » دور و در « جَرگۀ شیطان » قرار می دهد .
در قیامت از جهنّمیان می پرسند : چه چیز شما را به جهنّم کشاند ؟ می گویند : ما از نمازگزاران نبودیم ... .
« » ، ( مدّثّر ، 74 / 43 ـ ٤٤ )
اکنون که خدا به ما فرصت داده چرا باید کاری کنیم که در پاسخِ نگهبانانِ جهنّم بگوییم : اگر ما شنوا بودیم یا عقل می داشتیم در آتشِ فروزان نبودیم !
« وَ قَالُوا : لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ . » ، ( مُلک ، 67 / ١٠)
* * * * * * * * * * * * * * * * *
شاید با خود بگویید شما که اینقدر دغدغه دارید ، به همین وبلاگ نوشتن ادامه دهید چکار به سخنرانی دارید ؟ آن را به اهلش واگذارید . پاسخِ من این است که : اینها فکر است ، فکری که مرا درگیر کرده و رها نمی کند ، می دانید که افکار به اَعمال در می آیند . یعنی ؛ آدمی اوّل فکر می کند یک وقت می بینی آن را عملی کرد ! ترسم از همین است ، یک وقت دیدی مثلاً چهار شب پُشتِ سر هم آمدم در این محلّه یا در آن محلّه سخنرانی کردم ، فرومدیها هم که در ایّام محرّم از جاهای دور و نزدیک می آیند و جمعیّت زیاد ، سخنران را بر سرِ ذوق می آورد ، آدمی بیشتر احساسِ وظیفه می کند تا آنها را به فیض برساند !
ولی چشم ، راست هم می گویید ، خسته ام بهتر است بروم بخوابم و در فکرِ آماده کردنِ مطلبی برای وبلاگم باشم .
می بینید این فکر در خواب هم دست از سرِ من بر نمی دارد ، می بینم حسینیّه مملوّ از جمعیّت است و من بر منبر رفته ام ، پلّه های منبر هم خیلی بالاست ، جمعیّت منتظر است که سخنانِ مرا بشنود ، من هم نمی دانم چه باید بگویم ، همین طور جمعیّت مرا نگاه می کند ، به خودم دارم نَهیب می زنم : تو چرا بالای منبر آمدی ؟ مگر با خودت نمی گفتی که : منبر جای بهشتی و مطهّری و جوادی آملی و ... است ؟ سَرم سُوت می کشد ، خَمیازه چشمانم را می بندد و دهانم را می گُشاید ! باز افکارم هجوم می آورند که بستنِ چشمها و گُشادنِ دهان ، آن هم در روی منبر ؟! تو که خروسِ بی محلّ شده ای تا بانگ در دِهی و از خوابِ غفلت بیدار کنی . چرا خودت غافل شده ای ؟! مگر بارها قصّۀ روبـاه و خُـروس را زمـزمـه نمی کردی : « نفرین بر چشمی که بی موقع بسته شود ، نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود ! » همین جا اعلام کُن که من اهلش نیستم ، جای من اینجا نیست ، پای روی نَفست بگذار ، از همین پلّه های بالا ، نَفست را زمین بزن تا خوب بشکند ! تا آماده می شوم که به مردم بگویم : اینجا جای من نیست ، من بی اختیار به اینجا آمده ام ، گویا همین آمادگی موجب شد که خداوند مرا به مطلبی رهنمون شود .
یکمرتبه گوشیِ تلفنِ همراهم را از جیبم در می آورم و صدایش را بلند می کنم و قسمتهایی از یک سخنرانی را برایشان می گذارم : « ... وقتی جنازۀ گاندی را آتش زدند دو عضوِ بدنش نسوخت ؛ « دست » و « سینه » ، علّتش آن بود که برای امام حسین سینه زده بود ، بعد آن دو عضو را در قبرستـانِ مسلمانان دفن کردند ( اینجا ) و ( اینجا ) ... اون آقایی که روشنفکر است و می گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند ... هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه ها می کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می گردند ؟ ... »
بعد می پرسم : با این گونه سخنان موافقید ؟
یکی از آن میان می گوید : خودتان چطور ؟
می گویم : حالا شما نظریّه تان را بگویید .
همان فرد می گوید : به استنادِ کدام منبع این مطلب بیان شده است ؟ دست و سینۀ گاندی در کدام قبرستان دفن شده است ؟ چرا فقط دست و سینه ؟ مگر با پاهایش به آن مراسم نرفته ؟ با چشمش اشک نریخته ؟ قلبش متأثّر نشده است ؟ آن دست تا کجا نسوخته بود ؟ کفِ دست ؟ تا مُچ ؟ تا آرنج ؟ تا بازو ؟ تا مغز که فرمان داده بود ؟
ـ از کجا فهمیدند که علّت نسوختنِ دست و سینه به علّت سینه زنی برای امام حسین بوده است ؟!
ـ مگر هندوها اعتقاد دارند که آتش زدنِ جنازه به معنای عذاب دادنِ میّت است یا همانطور که یهودیان و مسیحیان و مسلمانان با دفنِ جنازه موجبِ پوسیده شدنِ آن و جلوگیری از آلوده شدنِ محیط می شوند آنها با آتش زدنِ مُرده این کار را می کنند ؟
ـ کم نیستند مسلمانانی که یک عُمر در مراسمِ تعزیه سینه زدند و نه تنها جنازه که خودشان با تیر بر سینه و قلبشان مُردند یا با انفجار زنده زنده در آتش سوختند . وقتی بدنِ فرزندانِ حسین بن علی به دستِ اشقیاء به تیرِ جفا سوراخ شده و بدنِ آن شُهدایِ راهِ حقّ در زیرِ سُمِ اسبان لگدمال شده و خیمه ها سوزانده شده و بسیاری از جوانان در میانِ آتشِ توپ و تانک و خُمپارۀ دشمن سوختند که پیکری برای وداعِ خانواده شان نمانده بود ، بیانِ این حرفها چه ثَمری دارد ؟
ـ کدام آیۀ قرآن ، کدام روایتِ موثّق می گوید : سالم ماندنِ همه یا قسمتی از جنازه دلیل بر اهلِ ایمان بودنِ میّت است ؟! در قرآن آمده است که جنازۀ فرعون برای عبرتِ دیگران بالای آب آمد . شهید مطهّری گفته است : « در موردِ دو چیز قرآن مطلبی را گفته است که با عصرِ نزولِ قرآن تقریباً می شود گفت سازگار نبوده به این معنا که امرِ مجهولی بوده است . یکی راجع به کشتیِ نوح است . قرآن می گوید : ما این را باقی گذاشته ایم : « وَ لَقَدْ تَرَکْناها آیَةً ... »، ( قَمَر ، 54 / 15 ) یعنی از بین نرفته و معدوم نشده ؛ ... و دیگر در موضوعِ فرعون است که دارد : « فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً ... » ، ( یُونُس ، 10 / 92 ) ما بدنت را نجات می دهیم برای اینکه آیتی باشد برای آیندگان ، که بعد همان را پیدا کردند ، غیر از آن مومیاییهایی که خودشان قبلاً مومیایی کرده بودند . غَرَض اینکه آن فرعونِ هلاک شدۀ موسی هم بدنش باقی است . »
[ آشنایی با قرآن / 5 ، شهید مطهّری ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1375 ، ص 224 ـ 225 ]
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
امّا در بارۀ مطلبی که گفته شد : « اون آقایی که روشنفکر است و می گوید : « ائمّه بعد از امام حسین ، عقلانی رفتار کردند » ، اون آقایی که ویلچرنشین است و رهبرش هم سروش است و صدای حوزۀ علمیّه را هم درآورده است . این اهانت به ائمّه دیگر است یعنی ؛ امامانِ قبلی عقلانی رفتار نکردند . »
سخنانِ آقایان دکتر سعید حجّاریان و دکتر عبدالکریم سروش وحیِ مُنزَل نیست و مثلِ سخنانِ دیگران قابلِ نقد است . نقد هم باید روشمند باشد . یعنی سخنی که گفته شده طبقِ معیارهای علمی در هر رشته نقل و نقد و بررسی شود . پس « ویلچرنشین بودن » و « روشنفکر بودن » و « قبول داشتنِ افکارِ دکتر سروش » جزوِ ضوابط و معیارهای نقدِ علمی نیست .
ـ اصلِ گفتۀ آقای حجّاریان در روزنامۀ آرمان منتشر شده و سایتِ جماران ( اینجا ) آن را درج کرده ، در آنجا روشن است که آقای حجّاریان قیدِ « عقلانی بودن » را در برابرِ « عرفانی بودن » آورده است نه در برابرِ غیرعقلانی بودن .
همانگونه که وقتی گفته می شود : امام سجّاد و امام صادق و امام کاظم ، منظور این نیست که امامانِ دیگر سجّاد و صادق و کاظم نبوده اند ! وقتی هم گفته می شود : امامان بعد از امام حسین عقلانی رفتار کردند منظور این نیست که قبل از آن ، امامان غیرعقلانی رفتار کردند بلکه همان گونه که در متنِ اصلی آمده آقای حجّاریان دو معیار و ملاک را موردِ بررسی قرار داده است : « مأمور به وظیفه بودن » و « مأمور به نتیجه بودن » .
در نقدِ علمی مثلاً باید گفت : این دو معیار صحیح نیست یا اینکه ائمّه با توجّه به شرایط یکی را انتخاب می کردند یا همۀ آنها خود را « مأمور به وظیفه » یا « مأمور به نتیجه » می دانستند و هر کدام را که بگویی باید با استدلال ثابت کنی و ... .
ـ آیا درست است در حرفها به سخنانِ چارلز و خاورشناسان و گاندی در موردِ امام حسین (ع) اشاره شود امّا سخنِ آقای حجّاریان مسلمان این گونه بیان گردد ! آیا بهتر نیست نسبت به سخنِ اندیشمندانِ مسلمان هم حدّاقلّ مثلِ همان سخنِ خاورشناسان نگریست ؟!
از آقای حجّاریان پرسیده شده است : محرّم سالِ پیش مقاله ای از شما در یکی از روزنامه ها منتشر شد دربارۀ عاشورا . برخی اینگونه تعبیر کردند که شما قیامِ عاشورا را مغایر با عقلانیّت توصیف کرده اید . در این باره توضیح می دهید که نظرتان چه بوده و چه می خواستید بگویید ؟
آقای حجّاریان گفته است : ابداً حرفِ من این نبود که عاشورا مُغایرِ عقل بود . شما این روایت را شنیده اید که ائمّه « مصابیح الدّجی و سُفُن النُجاة » ( ائمّه چراغهای هدایت و کشتی های نجات هستند ) . ولی دربارۀ امام حسین فرموده اند : سفینۀ ایشان هم اَسرع است و هم اَوسع . یعنی ؛ سفینۀ ایشان هم سریع تر است و هم گُسترده تر . همۀ ائمّه چراغِ هدایت و سفینۀ نجات هستند ولی سفینۀ حسین علیه السّلام اَسرع و اَوسع است .
چرا سریع تر از بقیّه می رود ؟ چرا جادارتر است و بیشتر جا می گیرد ؟ جمعیّت بیشتری جا می گیرد ؟
به خاطرِ ظرفیّتش . به خاطرِ اینکه مُحَرّکِ این سفینه عشق است . رانه اش عشق است . عشق مُحال است که بدونِ « معرفت » باشد . مگر می شود امام حسین بدونِ معرفت باشد و عاشقِ خدا شود ؟ یک عشقهایی هست که مادونِ معرفت است ، اینها عشقهای مَجازی است . ولی عشقِ حقیقی مابَعد معرفت است . بالاتر از معرفت است . امام حسین علیه السّلام عارف به حقّ خدا بود . حقّ معرفت . عشقِ امام حسین فوقِ معرفت است . لذا بحثِ من این بود که از این نظر امام حسین علیه السّلام عاشق بود .
یک عدّه گفتند که حرفِ من به این معناست که کارِ امام حسین مغایرِ عقل است . کجا مغایرِ عقل بود ؟ ما می گوییم : اَشهَدُ اَنَّکَ قَد اَقَمتَ الصَّلاة وَ اتَیتَ الزَکاة وَ اَمَرتَ بالمَعروف و نَهَیتَ عَنِ المُنکر و جاهَدتَ فی اللهِ حَقَّ جهادِهِ وَ اَطَعتَ الله حتّی اَتَیکَ الیَقینِ به مرحلۀ یقین رسیده است امام حسین . پَرده ها از جلوی چشمانِ ایشان کاملاً رفع شده است . لذا عاشق هم بوده است . رابطۀ امام حسین علیه السّلام با خدا رابطۀ مُحِبّ با محبوب بوده است . لذا می خواهم بگویم سفینۀ امام حسین هم اَوسع است و هم اَسرع . نسبت به بقیّۀ ائمّه . ( اینجا )
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
و امّا در بارۀ این مطلب : « هنوز ده روز نیست که آقای مهدوی کَنی فوت کرده است ، چرا مسائلِ مربوط به خِبرگان را به روزنامه ها می کشانند ؟ دنبالِ چه مقاصدی می گردند ؟ »
ـ اینکه این مسائل باید به روزنامه کشانده شود یا نه ؟ یک بحث است ولی اگر مسائلِ مربوط به خِبرگان نباید به روزنامه ها کشانده شود چرا به سخنرانیها کشانده می شود ؟
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
من مات و مبهوت که چرا صحبت نمی کنم و مَردم به جای اینکه به حرفهای من گوش بدهند به کسی که پای منبر است گوش سپرده اند ! دقیق می شوم می بینم من روی منبر نیستم ، من خودم پای منبرم و دارم حرف می زنم و مردم دارند به حرفهای من گوش می دهند ! نفهمیدم که من کِی از روی منبر پایین آمده ام و در میانِ جمعیّت دارم صحبت می کنم .
بعد یکی می گوید : چرا آمده ای پایین صحبت می کنی ، همان بالا می بودی که مـردم حرفهایت را بهتر می شنیدند ؟
من می گویم ، من هنوز خودم را برای سخنرانی آماده نکرده ام ، داشتم یک مطلبی آمـاده می کردم که چه چیزهایی نگویم ، هنوز به اینکه چه چیزی بگویم نرسیده بودم ، خسته شدم رفتم خوابیدم ! بعد خودم احساس می کنم که دارم خواب می بینم ! عجیب نیست که آدم خودش در خواب متوجّه شود که دارد خواب می بیند ؟! باز با خودم می گویم : واقعاً دکتر شریعتی راست گفته : هر کسی آنچُنان خواب می بیند که زندگی می کند ! ( مجموعه آثار 1 / 144 ) من در خواب هم دارم نقد می کنم .
یکی از اعضای خانواده ام مرا صدا می زند که : داری خواب می بینی ! و یک لیوانِ آب می دهد که بخورم ، اندکی می خورم و دوباره سر بر بالین می نهم .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
تلفن به صدا درآمده ، گوشی را برمی دارم ، یکی می گوید : من در انتهای سخنرانی دستم را بلند کرده ام و اجازه خواستم که سؤالی بپرسم ، سخنران می گوید : بعد از پایانِ منبر ، گرچه من می توانستم بدونِ اجازه سؤالم را بیان کنم . بعد از پایین آمدن از منبر گفت : ما دو جور بیانِ مطلب داریم ، « خطابه » و « پرسش و پاسخ » ، نهج البلاغه که سخنرانی است ، غُرَرالحِکَم که پرسش و پاسخ است . هر دو هم موردِ تأیید است . حالا سؤالت را بپرس !
گفتم : ولی شهید مطهّری هرگاه سخنرانی می کرده بینِ سخنرانی از او سؤال می شده و پاسخ می داده است .
بعد ادامه دادم : خودِ سؤال از پاسخِ سؤال برایم مهمّتر است ! که در جمع پرسیده شود تا همان کسانی که حرفهای شما را شنیده اند پرسش و پاسخ را هم بشنوند . چون وقتی سؤال نشود منبر یکطرفه است .
به قولِ شهید مطهّری : « منبر کُرسیِ قضاوتِ یکطرفه است و قهراً همیشه آن یک طرف رو سفید بیرون می آید و منبری نیز مانندِ مُدّعی بلامُعارض است و بلکه بهتر همین است که بگوییم منبری مدّعی ای است که در عینِ حال قاضی نیز هست . »
یادداشتهای استاد مطهّری ، جلد سیزدهم ، انتشارات صدرا ، چاپ اوّل ، 1393 ، ص 74 و 75
بعد ادامه داد : « یک جلسه همایش با مدیریّت یک نهاد بگذارید و افرادِ تحصیلکرده را دعوت کنید تا به پرسشها پاسخ داده شود . من از پرسش واهمه ندارم ، نهایت بَلَد نباشم می گویم فعلاً نمی دانم ، من 7 سال در دانشگاه تدریس داشتم و به پرسشهای دانشجویان پاسخ می دادم . من خودم آقای دکتر روحانی رئیس جمهور را نقد می کنم قبلاً هم آقای احمدی نژاد را نقد می کردم . »
به نظر شما این درست است ؟
گفتم : یک نفر بالای منبر حرفهایی می زند برای مخاطبان پرسش به وجود می آید حقِّ طبیعی آنهاست که در همان جلسه در همان موضوع سؤال کنند . چطور می شود که سخنران حقّ دارد سخنرانی کند امّا برای پرسش ، یک جلسۀ جداگانه با نظارتِ یک نهاد برگزار شود ؟
گفت : واقعاً نهج البلاغه سخنرانی و غُرَرالحِکَم پرسش و پاسخ است ؟
گفتم :در موردِ خطبه های نهج البلاغه ؛ بعضی خطبه ها از ابتدا در پاسخ به پرسش یا اعتراض بیان شده است . در بعضی موارد در بینِ خطبه پرسشی شده و امام پاسخ داده است . در خطبۀ سوم نهج البلاغه ، در حینِ سخنرانی به امام نامه ای می دهند ، امام مشغولِ خواندنِ آن می شود . به گونه ای که دیگر امام حسّ و حال ادامۀ سخنرانی را از دست می دهد . یعنی ؛ امام در آنجا نگفته در حینِ سخنرانی نامه به من ندهید .
همام از امام می خواهد که اوصافِ پارسایان را بیان کند . امام به او پاسخِ مختصری می دهد ، همام با اصرار پاسخِ مفصّل می طلبد ، امام پاسخِ مفصّل می دهد تا جایی که همام بیهوش می شود و موجبِ جان دادنِ او می گردد . امام می گوید : همین ملاحظه را داشتم که ابتدا پاسخِ مختصر دادم ، بعضی سخنان با بعضی جانها چُنین می کنند ! یک نفر می گوید : چرا این سخنان با شما این چُنین نمی کند ؟ ( این پرسش در واقع مُچ گیری است ! ) امام علی (ع) پاسخش را می دهد . امام فقط پاسخش را می دهد . امام سخنرانی کرده ، اتّفاقی افتاده و پرسشی در گرفته است .
امام نگفته : ما دو جور سخنرانی داریم یکی « خطابه » ، یکی هم « پرسش و پاسخ » هر دو هم موردِ تأیید است و پیامبر هر دو جور سخنرانی کرده است .
امام نگفته : من که موردِ تأیید هستم سخنرانی کرده ام اگر پرسشی دارید ، ده بیست نفر از افرادِ تحصیلکرده را جمع کنید یک همایشی زیرِ نظرِ مالکِ اشتر برگزار کنید تا به پرسشهایتان پاسخ داده شود .
امام حتّی نیّت خوانی نکرده و نگفته : هدفِ شما مُچ گیری است یا شما از خوارج هستید یا این پرسش نیست و شُبهه است و جای طرحِ آن در اینجا نیست یا حقِّ پرسش ندارید . امام فقط به پرسش پاسخ داده است . در خطبه هایی که پرسش نشده یعنی کسی برایش پرسشی طرح نشده یا ... نه اینکه چون امام خطابه می گفته ، سؤال نکرده اند . نامه های نهج البلاغه هم که بعضی نامه و بعضی پاسخِ نامه است .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
سرِ سفرۀ صبحانه فکرم درگیر است ، هِی با خودم کَلَنجار می روم با خودم می گویم : این کی بود که زنگ زد ؟ چرا اسمش را نپرسیدم ؟ یکمرتبه به فکرم می رسد که با شماره ای که به من تماسّ گرفته ، زنگ بزنم و بپرسم ، هر چه نگاه می کنم گوشیِ تلفنم را نمی یابم ، یادم می آید که گوشیِ تلفن را دیشب در ماشینم جا گذاشته ام ! باورم نمی شود ، گوشی را می آورم و نگاه می کنم ، اصلاً از دیروز غروب ، نه من به کسی زنگ زده ام ، نه کسی به من زنگ زده است ! خودم دارم تعجّب می کنم که یعنی باز خواب و خیال بوده است ؟! اصلاً خواب و بیداری من یکی شده است ! من خودم می دانم هنوز خوابم ، یک کسی مرا از خواب بیدار کند !
جالب است یاردبستانی
یادِ دبیرستان سربداران داورزن به خیر !