شهید سیّد علی حسینی در تاریخ 1 / 4 / 1348 در روستای ( شهر فعلی ) میامی به دنیا آمد ، دورۀ تحصیلی ابتدایی را در میامی و راهنمایی را در ورامین پیش خواهرش و متوسّطه را در هنرستان شاهرود طیّ کرد .
او در دورۀ متوسّطه به جهتِ حضور در جبهه نمی توانست در کلاسهای درس شرکت کند و فقط در امتحاناتِ پایانی شرکت می کرد . با پیگیری او در گردان سیّدالشهداء چادری مختصّ مطالعه بر پا شده بود تا فضایی برای درس خواندن فراهم شود .
او رفتاری شایسته داشت ، از والدینش به نیکی یاد می کرد ، با خرسندی از زنده دلی پدرش در پیری سخن می گفت و این زنده دلی را از والدین آموخته بود . رفتار او آموزنده بود ، یک شب بینِ من و او بحثی شد ، من شروع به نقد و پاسخ کردم ، بعد آقای حسینی گفت : این برادر مهدی فکر می کند من پاسخ ندارم که سکوت کرده ام ، من سکوت کردم که مجادله نشود . این برخوردِ او موجبِ خاموشی من شد .
شهید حسینی وفادار و صمیمی بود . یک بار در بارۀ یکی از دوستانش صحبتی به میان آمد ، با لبخند و ذوقِ بسیار گفت : آهای ، من و او با هم برادریم !
در خاطره ای نوشته بودم : سیّد از آنهایی بود که با نور روی پیشانی اش نوشته شده بود « هذا شهید » و گفته بودم : ما در گردان سیّد الشّهداء ، گروهان مقداد ، دستۀ حنظله بودیم که سه تیم داشت ؛ پیمان ، شهادت ، شفاعت . هر صبح که جلو چادر صفّ می بستیم تا به برنامۀ صبحگاهی برویم ، این سخنان بر زبانِ افرادِ هر تیم با صدای بلند جاری می شد : « ما بچّه های دستۀ حنظله با هم پیمان می بندیم ، که اگر به شهادت رسیدیم ، همدیگر را شفاعت کنیم . » سیّد در میان همین بچّه ها بود ، در کربلای چهار که جمعی از بچّه ها آسمانی شدند او بر لبِ بچّه ها لبخند جاری می کرد و در کربلای پنج چند روزی که در فرمانداری آبادان منتظر بودیم تا در آن قسمت خطّ مقدّم به ما سپرده شود ، لحظه به لحظه خبر شهادتِ دوستان را رصد می کرد ، به محض رسیدن به خطّ مقدم ، قبل از آنکه در سنگرها جای بگیریم ، گلوله ای در وسطِ بچّه ها منفجر شد و صدای بچّه ها به « یا حسین » بلند شد ، تصویر حسین بن علی ( ع ) با عبا برایم مجسّم شده بود که نظاره می کند ، من و تنی چند مجروح شدیم ، حسینی و دوستانش در تاریخ 25 / 10 / 1365 آسمانی شدند .
من وقتی مطلبی را که شهید حسینی ده روز قبل از شهادتش در دفتر خاطراتم به یادگار نوشته ، می خوانم ، تحتِ تأثیر عُلوّ طبع و بزرگواری این شهید گرانقدر قرار می گیرم .
باسمه تعالی
قالَ علی علیه السّلام:
مِـنْ کُنُـوزِ الْجَنَّـةِ الْبـرُّ وَ إِخْفـاءُ الْعَمَـلِ وَ الصَّبْـرُ عَلَـى الرَّزایـا وَ کِتْمـانُ الْمَصـائِبِ .
از گنجهاى بهشت ؛ نیکى کردن و پنهان داشتنِ عمل و شکیبایی بر ناملایمات و پوشیده داشتنِ مصیبتهاست .
برگ و بار از خود بیفشان ، برگ و بارت می دهند
در حــریــمِ آشنـــــــــای دوسـت بـارت می دهند
چند می پیچی به خود از بی قـراریهـا چو مـوج ؟
در دلِ ایـن بـی قـــــراریهـــا ، قـــرارت می دهند
چـون شهیــدانِ خــدایـی گـر بـرون آیی ز خویش
راه در دارالامــــان وصــــــــــــلِ یـــارت می دهند
دست بـرداری اگـــر از این جهــــــــان آب و گِـــل
آب خضـــر از چشمـه ســار روزگـــارت می دهند
دیـــده را هـر شب اگـر از شــوق بـارانــی کنـی
دامنـی گــوهـــر زِ چشـــمِ اشکبــارت می دهند
بـا تعهّـــــد گــر درآمیــــــــزی چـو مـن لفظِ دَری
گــوهــرِ مضمــون بــه شعـــر آبـــدارت می دهند
از سرورِ عزیزم آقای مهدی یاقوتیان التماس دعا دارم و از شما می خواهم اگر بدی از این حقیر دیده ای به بزرگواری خود ببخشی ـ التماس دعا
تُرابِ قُدومِ مجاهدین ، بندۀ کمترین ، سیّد علی حسینی ـ دزفول 15 / 10 / 1365
قسمتی از وصیّتنامه
معبودا ! پاک پروردگارا ! سالها از عمرم سپری شد و شب و روزها از پشتِ سر هم رسیده در خزیدند و چهرۀ واقعی زندگی به صورتِ معمّای ناگشودنی همواره آزارم می داد و با گذشتِ روزگاران آن چهرۀ ملکوتی پوشیده تر می گشت تا آن هنگام که راهی کوی تو ای محبوب معشوق گشتم ... .
در تاریخ 23 / 7 / 1366 تنها در کنارِ مدفن شهید نشسته بودم و به یادِ خاطرات و لحظۀ خداحافظی با پدرش که من از داخلِ اتوبوس شاهد بودم ، افتادم . سورۀ حمد و توحید را قرائت کردم و قسمتی از وصیتنامه اش را که بر روی سنگِ قبرش نوشته بود یادداشت کردم : « خود را برای تحمّل رنجها و مصیبتها آماده کنید ، دل قوی دارید که قادرِ یکتا ، پشتیبان و نگهبانِ شماست و تنها اوست که شما را از شرِّ کافران و دشمنان نجات می بخشد . »
درج شده در اینجا و اینجا